Sunday, July 22, 2018

آفرین

آخرین خاطره‌ی واضحی که ازش دارم، یه عصر بود که دوتایی پشت بوم بودیم و بهم سازه‌ای روی کوه رو نشون داد و گفت اون دانشگاه علوم تحقیقاته. پیر بود زن. لاغر. ریز جثه. سالی که وارد دبیرستان شدم قرار شد بره و توی برج‌های فاز زندگی کنه. اون سال یه دخترش ازدواج کرد. اون یکی که معماری خونده بود از ایران رفت. من همیشه از دختراش می‌ترسیدم. بچه بودم و اونها جوان. زیبا. خارق‌العاده.
این ده روز که خبر روی جانم بود، دائم به زن فکر کردم. که زنده است؟ همونجاست؟ چطور تاب آورده؟
چقدر آدم‌ها قصه دارند و نمی‌دونیم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»