آخرین خاطرهی واضحی که ازش دارم، یه عصر بود که دوتایی پشت بوم بودیم و بهم سازهای روی کوه رو نشون داد و گفت اون دانشگاه علوم تحقیقاته. پیر بود زن. لاغر. ریز جثه. سالی که وارد دبیرستان شدم قرار شد بره و توی برجهای فاز زندگی کنه. اون سال یه دخترش ازدواج کرد. اون یکی که معماری خونده بود از ایران رفت. من همیشه از دختراش میترسیدم. بچه بودم و اونها جوان. زیبا. خارقالعاده.
این ده روز که خبر روی جانم بود، دائم به زن فکر کردم. که زنده است؟ همونجاست؟ چطور تاب آورده؟
چقدر آدمها قصه دارند و نمیدونیم.
Sunday, July 22, 2018
آفرین
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment