چند لحظه پیش هشتمین متنی که در مورد میم نوشتم هم آرشیو شد. هر هشت تایشان یکجور هستند فقط بینشان شش سال زمان کشیده شده: از میم میگویم. از مهربانی هاش. از دوست داشتنش و از ترسم از زمان که اینطور بی رحمانه ازش عبور می کند. و از امنیت بودنش.
امروز نهار خانه ی میم هستیم. فقط همسرش هست. خودش نیست. دیشب بابا گفت من میروم و اگر خواستی بیا. من همیشه عاشق حال خانه شان بودم. انگار از تهران جداست. همه چیز همیشه همان شکل سابق است و تا بن دندان دوست داشتنی. اما خب میم نیست. نمی آید. چند سال است. براش سوار هواپیما شدن سخت است. این همه راه پیمودن سخت است. رسیدن به ایران سخت است. چند سال پیش گفته بود بروم اینبار، برنمی گردم. و حالا عمل کرده.
میم، یک تکه از قلبم را با خودش همراه دارد و داشت.در خاطره های بیست سال اخیر زندگیم میم همیشه بوده. هر سال بوده. با آن مهربانی بی حد و حصرش. با هدیه های بی شماری که فقط مخصوص من داشت (و من چقدر همیشه کودکانه خوشحال می شوم ازش) و با آن لبخند همیشگی روی صورتش و بیان اینکه چقدر همه چیز خوب است. به به. چقدر همه چیز را دوست دارم. به به. زن مهربان، این شانزده سال که پسرهاش رفته بودند همیشه دو تکه بود. گاهی ایران گاهی آنجا و حالا برای همیشه از ایران دست کشیده.
پیری زده به گله ی دوستان پدر. دیشب نقل قول از آن یکی دوست خیلی عزیزش می کرد که گفته من فقط تا پنج شش سال دیگر زنده ام. بعد توانم آنقدر خواهد بود که از این بستر مریضی به دیگری بروم. تلخ ترش همین است. زودتر از آن چیزی که برای همیشه از پیشمان بروند، در همان جغرافیای پراکنده، پیش بچه هایشان برای همیشه می مانند. دور از دسترس من. و عمیقا درون قلبم.
No comments:
Post a Comment