غر میزد یا توضیح میداد که چقدر داره سعی می کنه همه چیز جوری بشه که میخواد و نمیشه. چیزی کمه. کیفیتی نیست. صدای من بهش گفت به خاطر خوراکیه که به خودمون میرسونیم و خروجی که از خودمون میگیریم. که این سال ها بیشتر از شادی و خوب خوندن و خوب دیدن، به نگرانی داره می گذره. به غم. که معلومه اینطور وقتی پیش میره، از درون پوک میشیم. میریزیم. خراب میشیم. این، تفاوت بزرگ بین امروز ما با اون روزهامونه که بهش طلایی میگیم: بیشتر از اون چیزی که توان تحملش رو داریم نگرانیم. کمتر از اون چیزی که باید موثر.
گفته بود اولین مخاطب کلمات هر کس خودشه. اولین کسی که کلمات رو شنید خودم بود. و فکر کردم که وقتشه تموم شه.
این نگرانی، این نگرانی کور کننده. وقتشه دست از سرش بردارم. زندگی می تونه بدتر از این بشه اما با غصه خوردن هیچ غولی به زانو در نمیاد.
اما ممکنه من ِ این روزها از درون ترک بخوره. از بیرون بریزه.
No comments:
Post a Comment