یک ساعتی که گفت و گفتم، گفت این همه ی ماجرا نیست. بشین تا تعریف کنم. تازه احساس امنیتش به لب هاش رسیده بود. نشستم روبروش و گفت چیزی هست که نمیدونی. یادته یکبار یک مشکل بزرگی خورده بودم که یک دفعه حل شد؟ گفتم آهان. همان که پای فلان کس رو وسط کشیدی. سکته کرد که چطور این رو بهت گفتم؟ چطور می دونی؟ که این رو هیچ کس در جریان در جریانش نیست. تو چطور این قدر امین من بودی لعنتی؟
خندیدم. مستقیم نگفته بود. از فضای بین کلمه هاش شنیده بودم.
حرف هاش که تموم شد، گفت عجیبه رفیق. عجیبه این همه میشه باهات احساس راحتی کرد. عجیبه که مشخصه این همه که قضاوت نمی کنی. شعار نیست. واقعا نمی کنی. چطور ممکنه این همه پذیرا باشی؟ خندیدم که جان دلم، من امامزاده نیستم. من هیچ وقت امام زاده نبودم که هیچ، بارها و بارها بدترین و شنیع ترین کسی که میتونستم باشم شمرده شدم. بارها از چهره ی خودم بیشتر ملامت شدم. بارها قضاوت شدم. بعد دیدم که آدم ها یک سال تا ده سال بعد راه من رو رفتن. تو بهترین کار رو کردی. تو دوام آوردی. تو زنده موندی. از این بهتر؟ چه چیزی از این بهتر؟
یک جایی هست توی رابطه، که از آدمت فاصله میگیری. یک بار دیگه کارهاش رو کنار اتفاقات میچینی. سعی می کنی به جای قضاوت کردن بفهمی. سعی می کنی به جای درگیری احساسی متوجه بشی. بفهیم کلمه ها چی میگن. اونجا تو مهم نیستی. اون هم مهم نیست. رابطه است که از همه چیز مهم تره. همیشه وقتی از این گردنه رد میشم، حس می کنم درونم بزرگتر شده. پذیراتر شدم. بهتر می فهمم. نرم خو تر شدم. درک کردن آدمی که به جانت بسته شده معمولا کمک می کنه بقیه رو ساده تر بپذیری. جهانت ملایم تر شه. بعد روا داشتن برای بقیه هم ساده تر میشه.
خیلی وقته به جای این توقف شیرین لحظات، شمشیر دستم گرفتم و در حال تاختنم. در حال نیزه پرتاب کردن. گمونم یک بار دیگه وقتشه آدمی رو به خاطر شرافت آدمی نظاره کنم. به خاطر منحصر به فرد بودنش. به خاطر لذت فهمیدنش.
No comments:
Post a Comment