قلبت رو باختی. این رو اولین باری که از اون پله های تاریک بالا میری و زنگ میزنی و باز می کنه و روبروت میبینیش و سلام می کنی میدونی. میدونی که گیر افتادی. می فهمی که قلبت رو باختی و اون نداشتنش دیوانه ات می کنه. آدم صبوری نیستی. آدم انتظار نیستی. آدم نرسیدن نیستی اما یک وقت هایی عجیب خجالتی میشی و حالا تک تک اینها رو با زمان یاد میگیری. یاد میگیری از فاصله دوست داشتن رو. از فاصله مراقبت کردن رو. البته که یاد میگیری چطور بخندونیش. یاد میگیری و روزی که باور می کنی از دستش دادی، شروع می کنی خود زخمیت رو لیسیدن. اندوهت رو بقچه می کنی و به آغوش دیگری میبری. یاد میگیری نصفه شب لعنتی در روشنای برفی هوا بیدار شی. به صدای تنفس تن غریبه ی کنارت گوش بدی و با جانی زخمی فکر کنی تمام شد. از تنت فرار می کنی. از خودت می گریزی. تا فراموش کنی.
قلبت رو باختی. میدونی که میشه فراموش کرد. قرار شده که فراموش کنی. حالا چند سال وقت داشتی که تمرین کنی زندگی با این جای خالی رو. از خودت دور میشی. از این آغوش به دیگری. از این آدم به بعدی. میبینی چطور قلابت با شباهت های کوچک به آدم ها گیر می کنه. چشم هات هنوز بسته است. به روی خودت. به روی احساست. فقط تمرکز می کنی روی یک چیز: فراموشی. تا یادت می ره. یادت رفته. مطمئنی. هر بار خود خونیت رو می بری پیشش و براش تعریف می کنی چی شده. گوش میده. کافیه.
قلبت رو باختی. یک روز ِ بی هوا، توی تاکسی دستش رو حلقه می کنه دورت و به یاد میاری. با تمام دلت به یاد میاری. چند دقیقه قبل تر، در آغوشت گرفته. تو تپش قلبش رو شنیدی. داغ شدی. الو گرفتی. زبانه کشیدی. تمام سلول هات به یاد میارن و هنوز به هفت تیر نرسیده، تمام وجودت انقلاب شده. باید حرف بزنی. از هر چیزی. از کارت ماه تاروت حرف میزنید و تمام سال های بعد سایه ی ماه رو روی زندگیت حس می کنی. دو روز بعد، دوباره میبینیش. می چشیش. شهدآگینه. هیچی ازت نمیمونه. هیچ چیز.
قلبت رو باختی. عقلت اما سر جاشه. میدونی که نمیشه. این نشدن اونقدر بدیهیه که یکبار دیگه فرار می کنی. فکر می کردی شاید فقط هوس باشه. تجربه کردنش اما همه چیز رو بدتر می کنه. بی چیز فرار می کنی. بی خود. بی دل. با باقیمانده ی عقلت. فرار می کنی فقط. یک شب بارونی، در میانه ی جمع پکی از سیگارت می زنه. تو می سوزی. سیگار رو هم حتی کنار می ذاری.
قلبت رو باختی. جانی هم نداری. قلابت رو به کسی گیر میدی. میری که بری. میری که فراموش کنی. میری که بپذیری سرگردانی مهر شخصی ات شده. میری و تمام زندگیت رو به داو خطرناک می گذاری و فرار می کنی. وزن کم می کنی. زیستنت عوض میشه. موهات. عادت هات. و میبینی ورای همه ی اینها سایه اش همیشه هست. شبیه صدای باد که در سکوت شنیده میشه. نیازی نیست منتظر دیدارهای حالا به ندرت شده باقی بمونی. میدونی توان کافی نداری در برابرش. پیش خودت سپر میندازی. فریاد میزنی تسلیم. میری.
پسر کنار گوشت زمزمه می کنه بمون. برای من بمون. ازت قول پرهیزگاری میخواد و تو سال ها چنین آدمی نبودی. قول میدی اما. پایبند هم میشی. شروع می کنی جهان رو با دیگری کشف کردن. جغرافیا رو البته. تاریخ رو، کلام رو و جان رو با دیگری خوندی. با هم جهان رو قدم می زنید. سیر آفاق می کنید.
هفته ماه میشه. ماه به سال می کشه. سال عدد می ندازه.
تا بارون میگیره. یک بارون بی هوای قبل از تحویل سال. یک هوای معتدل و دیوانه میشی. یادت نمیاد در این سال ها بدون دیدنش عیدی تحویل شده باشه. همین رو بهانه میگیری. مینویسی که سلام.
قلبت رو باختی. وقتی در آغوشش میگیری می فهمی که این همه وقت خودت رو هم از دست داده بودی. می سوزی دوباره. می دونی با بیرون رفتن از این در، گریز بزرگتری پیش رو داری. میدونی سیب سرخ برای نگه داشتن نیست. توی آغوشش اما طعم خونه رو می چشی. بهش پناه می بری. در آغوشت پناهش میدی. دوبار از تخت بیرون می زنید. اون وضعیت، اون داغی برات زیاده. باید قدم بزنی که بتونی برگردی. شب از در بیرون میری و اینبار هر سپری برای فراموشی ساختی یکباره میریزه. رابطه ات، خانه ات، امانت، جانت، همه با هم از دست میرن. قلبت؟ اون رو هیچ وقت بهت پس نداده. اون رو هیچ وقت پس نگرفتی ازش. نخواستی هم.
قلبت رو باختی و در گریز اینبار، تا گلو در باتلاق فرو میری. نفس از دست میدی اینبار. ضعیف میشی. میدونی از خودت برای دوست داشتنش انتقام میگیری. انگار راه چاره ای نداری. مریض میشی. دلت برای صدای خودت که به کسی بگه دوستت دارم تنگ شده. دلت برای دوست داشتن تنگ شده. حالا دلدادگی نمی کنی. دلبری نمی کنی. دوست نداری. حالا هیچ چیزی باقی نمونده. قلبت رو باختی. فقط افسوس و تسلیم مونده. این تنها چیزیه که حالا واقعیت داره.
قلبت رو باختی. حتی هیچ وقت باهاش صحبت هم نکردی. نوشتی فقط. بوسیدی فقط. تن در آغوش حرف زده. مستقیم تر؟ هیچ. حالا از بزرگترین خطر زندگیت گذشتی و فکر می کنی بدتر از زندان که نیست. میری که باهاش حرف بزنی. فرار می کنه. اصرار می کنی. بوی خوبی نمیاد. قبول می کنه.
قلبت رو باختی. از در که میاد تو یادت میاد که چرا. می پرسی که چای؟ دکمه ی کتری برقی تق صدا می ده و دستت رو بلند می کنی که برش داری و دوتا لیوان پر آب جوش بریزی و می فهمی این بازی دو سر باختنه حالا برات. از خودت می پرسی اگر بخواد بمونه چطور بنویسم؟ نمی خواد بمونه اما. نمی تونی حرف بزنی. همونطور کلمه ها توی گلوت گیر میکنن و گریه می کنی. کنترلی دیگه نیست. از در میره بیرون و باز گریه می کنی. حالا گریه می کنی.
قلبت رو باختی. عقلت رو هنوز داری. دست هات رو؟ سعی می کنی اون ها رو پس بگیری. سعی می کنی بنویسی. از کوچک ترین چیزها. از بی ارزش ترین ها حتی. از تکراری ها. دست هاش رو به یاد داری. اون هلال قشنگ ناخن ها. انگشت ها. جزئیات انگار نه در مغزت که نه در استخوانت هک شده. سعی می کنی که دوباره خودت رو بسابی. که چنگ بزنی به زندگی. میتونی. باید بتونی.
قلبت رو باختی. این چیزیه که حالا در مورد خودت میدونی. قلبت رو باختی و باد خنک بغلت می کنه و یاد شرم صبح یازده سال پیش می افتی که شش و بیست دقیقه ی صبح فهمیده بودی بیداره و دچار کلمه است و حتی همین داغت کرده بود. خیلی قبل تر از اونکه از پله ها بالا بری. قلبت رو باختی و سپرت رو گم کردی و اونقدر نازکی که می ترسی از خودت. قلبت رو باختی و توی غاری. توی غاری اونقدر که یادت نمیاد قبلا زندگی چطور بود. قلبت رو باختی. وقتی برای باختن بیش از این نداری اما. چیزی هم.
قلبت رو باختی. حالا اما گاهی مچ خودت رو میگیری که وقت قدم زدن روزانه بین ابروهات اخم نیست. حالا از لبخند آدمهای روبروت می فهمی گاهی وقت قدم زدن لبخند میزنی. قلبت رو باختی اما. حالا سبکی. شروع می کنی به یاد گرفتن اینکه همین هم میتونه خوب باشه. به جاش دیگه نگران این نیستی که عاشق کسی بشی. مرد میگه دوست داشتن بله و عاشق شدن نه و تو می خندی. از ساده دلی کلماتش. اون بی حساب کتاب پیش رفتن ها رو خیلی وقته که فراموش کردی. تو قلبت رو باختی. حالا بیشترین چیزی که داری کلمات هستند. نوا. اون دیوانه سری جا مونده. قلبت رو باختی و فقط داری سعی می کنی خودت رو پس بگیری. رویاهات رو. اسمت رو. خودت رو. یا اگر خیلی خوش شانس باشی صدات رو که میتونه به کسی بگه دوستت دارم.
قلبت رو باختی. بار آخری که به تپش قلبش گوش دادی، گفته بود چیزها رو به درونت ببر. شبیه یک آتش. حالا درونت هیچ چیز نیست. زود سردت میشه. زود از نفس می افتی. ولی زنده ای. همین خوبه. همین کافیه. زمان کمکت می کنه. قلبت رو باختی و خب راستش داری فراموش می کنی قلب داشتن چطور بود.
No comments:
Post a Comment