Sunday, May 20, 2018

گریزناپذیر

دیشب رفتم خونه ی بهار. از شبی که ترکش کردم تغییر آنچنانی نکرده. هنوز قالیچه ها پهن موندن. لوسترهایی که با نون ساختیم روشنایی خانه هستند و تمام وسایل آشپزخانه و خرده ریزه های اطراف از من باقی مونده. پ داره توی اون خونه زندگی می کنه اما هنوز روح من قوی تر از اونه.
رفتم کنار پنجره. همونجایی که تخت بود و همونجایی که پنج سال عادت داشتم وقت خواب به آسمونش زل بزنم و با آرامش ستاره هاش بخوابم. همونجا که به موسیقی بارون روی برگ های انجیر پای پنجره اش قرار می گرفتم. درخت از سال پیش به طرز شکوهمندی بزرگ شده بود. اونقدر زیبا و اونقدر بزرگ که دلم خواست از پنجره پایین بپرم. بغلش کنم. همونجا بمونم.
پ از کابوس هاش گفت. از باتلاق این روزهاش و من وحشت کردم از خاکستری که بلعیدتش و تمام نشانه های جادوی خونه روش بود.
دلتنگشم. برای اون خونه. برای تک تک وسایل. برای اون خود ملایم نرم خو. که لگد نمی زد. که چنگ نمی زد. که حتی اگر غرق میشد، کسی رو با خودش به زیر نمی کشید.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»