یکشنبه ها که جمع میشدیم خانه ی خودم، با آخرین دختری که از خانه می رفت بیرون میزدم. هر چقدر دلم میخواست از مغازه ی سر کوچه خرید چاق می کردم و بعد یک بشقاب چاق چیپس و پنیر می ساختم. حالا تا برسم خانه حوالی یازده شده. دیر برای حوصله داشتن که چه بپزم. که چه بسازم. که بخورم حتی.
دیشب حوالی خانه که رسیدم هوس مستی کردم. به قدر مستی یک نفره هنوز الکل مانده بود. به حد امساک. چند سال پیش - شش؟ هفت؟ بیشتر؟ - یکی از شب ها را خانه ی یکی از رفقای آن وقت مانده بودم. هم پتوش و هم تشک و هم بالش خوابش هر سه برام اندازه نبودند. زن با برنامه ای بود. از آنها که شش و بیست دقیقه ی هر روز صبح از خانه بیرون می زنند. بیدار که شد، سر جام نشسته بودم. صبحانه یک لیوان آب سیب زرد سن ایچ بهم تعارف کرد. گمانم در یک لیوان سفالی. از آن وقت هر بار دلم لذت مشروع میخواهد، دنبال همان طعم آب سیب می گردم.
مغازه آبمیوه ای که میخواستم را نداشت. پنیر دودی داشت. آب میوه های گرمسیری و همین. همزمان ِ با من، پسرکی بود که لیوان یکبار مصرف خرید. هایپ و خیارشور و چندجور مزه. خواستم بهش بخندم که یک شب مستی سر راهه؟ به جاش کارت کشیدم و اخم شبانه را کشیدم بین ابروها و سپرش کردم و رفتم که برسم به شب خانه.
الکل وظیفه شناسی بود. صبح که بیدار شدم، عطش داشتم فقط. عطش آب. عطش آغوش. عطش کلام. عطش آفتاب.
No comments:
Post a Comment