وقتی میگفتن ده تا هدف بنویسین که می خوایین بهش برسین و دقت کنین حتما تا ده تا برسه، من همیشه شونزده تا می نوشتم. بیست تا. بعد وقت می گذاشتم که حذف کنم. همیشه از زمان توقع بیشتری داشتم. از خودم هم. هجده سالگی می دونستم قراره بیست و هشت سالگی کجا باشم. بیست و چند سالگی هم حتی مطمئن بودم میدونم ده سال دیگه چی می خوام.
حالا بی خیالی یخی اطرافم رو گرفته. اتفاقات که رد میشن، گاهی از خودم می پرسم نگاهش کن، میخوایش؟ جواب این سال اخیر نه بوده. نگاه کردم که فرصت ها رد میشن و میدونستم فرصتی نبوده. چیزی نبوده. فاصله داشتن با اتفاقات انقدر زیاده که خواستنی در کار نبوده.
این چند روز یکی دو گاز کوچیک از اتفاقات زدم که فلان چیز رو میخوای؟ دیدم که بدم نیومده براش وقت صرف کنم. براش انرژی بذارم و بعد ازش بهره مند شم. بعضی هاش حتی به نظرم وسوسه انگیز دارن میان.
میم دوچرخه داره. قرار بود ماه پیش برم و ازش بگیرم و چند وقتی قرض دست من باشه. از دیروز که از اون نقطه ی جادویی گذشتم و دیدم که دارم بدون کمک رکاب می زنم، توی سرم چرخیده بهتر نیست دو هفته سه هفته دیگه معطل کنم و بعد یکسره برم از خونه ی میم تا اینجا رکاب بزنم به جای وانت گرفتن؟ ته دلم صدایی داره به این تصور می خنده.
دیروز رفیق برگشت گفت اشتباه روی دوچرخه میشینی. بد میشینی. نگران میشینی. تصورت ازش اشتباهه. فکر کن که یارته. از خنده از حرفش ریسه رفتم و چند لحظه بعد بود که کنترل اوضاع دستم اومده بود.
برام یه فیلم گرفته از خودش که داره میره سر کار. از یه جاده ی سرسبز و اونقدر زیبا که مشخصه برنامه ریزی کرده من رو وسوسه به سفر کنه. توی همون چهل ثانیه پیام تصویریش، یک زن از دور میاد و می دوه و از کنارش رد میشه. تصویر دوم که وسوسه ام می کنه همینه. که با دوچرخه خودم رو از اون جاده به خونه اش برسونم. دلم براش تنگ شده. گمونم وقتشه برم و این رو براش بنویسم.
No comments:
Post a Comment