Tuesday, May 29, 2018

تمام هستی ام خراب می شود

پارسال فکر می کردم خیلی مهمم. همین حدود روزها که بودیم، فکر می کردم جهان به شاخ من می چرخه. ده ماه بعدی و سقوطش که هیچ، تجربه ی این دو ماه غریب ترین چیزی بوده که تا حالا از سر گذروندم. تجربه ی چیزی شبیه مرگ. البته که با اغراق.
یه لحظه هایی هست که فکر می کنی خیلی مهمی. برای فلان آدم یا در فلان کار یا فلان مسیر، که اگر نباشی چرخ دنیا نمی چرخه. این دو ماه نبودم. کاملا نبودم. محو کامل. و دیدم که چطور با نبودن من جهان تغییر می کنه: کارهایی که می ترسیدم امتدادشون به بودن من وصل باشن، همونطور که توقع داشتم انجامشون به مشکل خورد. اما در واقع این اتفاق در مقیاس بزرگ تفاوتی ایجاد نکرد. آدم ها به زندگیشون ادامه دادن. کسی گیر نکرد که من هستم یا نه. حتی به گمونم جای خالی توی زندگی کسی به جا نذاشتم. شاید اشتباه کنم. یا شاید دلم بخواد به خودم بقبولونم که مهمم. که در زندگی فلانی و فلانی و فلانی مهمم. از این سه تا فلان، یکیشون بیشتر از چهل بار باهام تماس گرفت. نتونستم بگم سلام. چیزی نبود که من باشه که حرف بزنه. چیزی نبود که سر پا بایسته. از ضعف خودم متنفرم و هیچ وقت به این شدت ضعیف نبودم.
خواب دخترم رو دیدم تا حالا. چند بار. از بین همه ی جهان فقط نگران اونم. اونقدر که یکبار بیدار شدم و زار زدم براش. و صد بار به خودم بابت چیزی که هستم لعنت فرستادم. دخترم نوجوانه. بسیار زیبا. نگرانم این غیبت، دست مادرش رو برای شوهر دادن زود هنگامش باز گذاشته باشه. از خودم بابت این نبود متنفرم. از خودم بابت این من، منزجرم. و خب کلید این در از این مسیر به دست نمیاد.
یه لحظه هایی هست که فکر می کنی بر می گردی. بعد صبح میشه. و میبینی هنوز تا گردن توی گل موندی. اونقدر که از ناتوانی خودت حالت به هم میخوره. 
و زورت به خودت نمیرسه. یا شاید هم تنبلی. اون نفرین غیر قابل بخشش.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»