Friday, May 25, 2018
پرستو
دارم در احساسات رو باز می کنم و اولین حسی که بیرون میاد دلتنگیه. دو هفته پیش زنگ زدم بابا. که دلم برات تنگ شده گفتم بهت زنگ بزنم. خندید و چند کلمه حرف زد و قطع کردیم. بار اولی بود به گمونم چنین چیزی رو بهش میگفتم. دیشب که برگشتم خونه، دیدم دیگه طاقت این حد غار ندارم. دارم بال بال میزنم با خواهر صحبت کنم و صداش رو بشنوم. یک ساعتی معطل کردم تا شش صبحش شد و زنگ زدم و حرف زدیم. زیاد حرف زدیم. از مهمونی شب من و آدم ها. از دوست های مشترکمون. از دوچرخه سواری کردن من و خواب دیدن رفیق که دارم زمین میخورم و زمین می خورم. از نحوه ی جدید زندگیش که سه هفته است شروع شده و اونقدر توی صداش نشاط ایجاد کرده بود که ده سالی بود این همه سبکبال نشنیده بودمش.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment