دلم برای معشوق تنگ شده. می ترسم شروع به نوشتن کنم و تمام متن پر از دلتنگی باشه و حالا گاهی مرز بین عادت و احساس رو گم می کنم. همیشه ی این سال ها، هر چقدر هم اوضاع بد بود، همیشه اون بود که ستاره ی قطبی تاریکی ام باشه. حالا دائم دور خودم می چرخم. قطب نمای من همیشه عشق بوده. از وقتی یادم میاد هم، معشوق جایی همین اطراف بوده. چه شبیه آدمی از دور که برام جالب بوده، چه شبیه کسی که ازش حساب می بردم و چه کسی که تپش های دلم با کلماتش ضرباهنگ می گرفته. حالا دلم براش تنگ شده. برای اون و بیشتر از اون، برای شوق خودم. کلمه اش همینه دیگه؟ معشوق. کسی که بهم شوق میداده. نه شوقی که اصیل بوده. شوقی که وجود داشته.
گاهی وسوسه میشم دوباره به خیالش راه بدم. همون موقع میدونم این کارم شبیه اعتیاده. دوره اش گذشته. حالا نه بعد از لقبش جان داره و نه سابق. دوره اش گذشته. زمانش سپری شده. تمام شده.
تابستون قبل، یکبار که خیلی دلم سنگین بود، رفتم و سین رو دیدم و صحبت کردیم. عالی بود. عید هم همینطور. حالا تولدشه و از صبح ده بار برق گرفته من رو که یادم بمونه بهش تبریک بگم. جهان که اینطور از جان خالیه، روی ستون رفاقت هاست که هنوز پا برجاست. اون هم آدم هایی که اینطور روزهای سخت تکیه گاهم شدن حتی اگر خودشون نفهمیدن.
فعلا دارم سعی می کنم با همین کلمه ها سر خودم رو گرم کنم. یا گول بزنم. یا هر چی.
دلم براش تنگ شده و دیگه نمیبینمش. بار اوله که این رو میدونم.
No comments:
Post a Comment