نوشتن ازش برام سخت شده. حرف زدن ازش هم. میدونم این چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم: من صحبت میکنم، ترسیم میکنم و سعی می کنم با جملات پلی بسازم تا اطرافیانم رو در اونچه در حال تجربه اش هستم، سهیم کنم. تمام این فرایند اینبار در حال توقفه. انگار می ترسم بپذیرم رخداد به همون ارزشی که در حال حس کردنش هستم در اطرافم سیلان داره. انگار هنوز در حال تکذیبم. در حال کم شمردن. این دوگانه داره من رو به کشتن میده: گیرنده هام درک می کنن که اتفاقی در حال افتادنه که برای من، برای کانال های عصبی ام و کانال های دریافتی ام اهمیت داره و از طرف دیگه، مغزم نمی تونه بپذیره این مسیر رو. انگار دائم سیناپس های احساسی ام به مغزم داده هایی می دن که از پردازششون خودداری می کنه. تجزیه و تحلیل خودم سخت شده. دریافت هام مخدوش شده و حرف زدن، نوشتن و هر راه دیگه ای که برای فهمیدن خودم ازش استفاده می کردم غیر ممکن شده: بیان چیزی که حس می کنم برام سخته. انگار خجالت می کشم قبولش کنم. گاهی در سه صفحه ای که صبح ها می نویسم رد پای پررنگش رو میبینم. یک روز به دو روز و دو روز به سه روز که می رسه، از نوشتن خودداری می کنم. می ترسم. از چی؟ انگار از حس کردن. از این جور حس کردن.
وقتی چیزی رو در حال که حس می کنی، تکذیب می کنی یک فضای مه آلود شدید درونت پیش میاد. قبلا این کار رو نمی کردم. قبلا می پذیرفتم بی واسطه چیزی که درک می کنم صحیحه و مطابقش واکنش نشون میدادم. حالا شبیه کسی شدم که راست دسته و باید از این به بعد کارهاش رو با دست چپ، پای چپ و چشم چپ انجام بده. گاهی گم می کنم حال خوب یا بدم رو. گاهی گم می کنم حس دلتنگی یا دوست داشتنم رو. انگار تکذیب ساده تر از پذیرفتنه.
چیزی درونم تموم شده. شیوه ای از زندگی تموم شده و آدم ها این رو نمیدونن. هیچ کس نمیدونه و شاید به چشم کسی نیاد اما این تغییر، شبیه قدرتمندترین طوفانیه که میشه از سر گذروند. بعد از حال بد این مدت و این چند ماه، حالا کسی که سر بر آورده ارزش های به تمامی متفاوتی داره. دیروز باید تصمیم می گرفتم. دعوت به یک سفر شده بودم که میخواستم برم. با تمام وجودم می خواستم برم و رفیق بهم گفته بود نرو. چرا حرفش مهمه؟ چون هنوز و بعد از همه ی این سال ها قل مذکرمه. کسی که تک تک پیچ ها رو متفاوت از من طی کرده و بیرحمانه با من صادقه. حالا بعد از یازده سال، انگار داریم سعی می کنیم مسیرمون رو به سمت هم تصحیح کنیم و این برای جفتمون تلاش مضاعف ایجاد کرده. رفیق گفته بود نرو. گفته بود نکن. گفته بود میدونم به نظرت خیلی هیجان انگیزه اما درست نیست. دیدم من ِ سابق دوست داره بره ولی تبعاتش در آینده برام سنگین تر از اونیه که به نفعم باشه سفر رو بگذرونم. درک این قضیه، درک از ته دل این قضیه تکونم داد.
شب، به وقت شب چره و صحبت های از این شاخه به اون سمتی که با سین داشتیم، سعی کردم از این تغییرم صحبت کنم. که این دوراهی چطور این همه بی رحمانه منجر شده نه در مورد یک سفر که در مورد نوعی از زندگی تصمیم بگیرم. که بعد از این همه سال تلاش، بعد از این همه دست و پا زدن قبول کنم که شب تاریکی وجود داره که نمیدونم درونش چه اتفاقی قراره بیفته. که نمیدونم چه راهی برام مصلحت و چه راهی زیان در پی خواهد داشت. که میشه تصمیم گرفت مسیر پیشرفت شغلی یا تحصیلی یا مالی رو برای یک، سه یا ده سال بعد برنامه ریزی کرد و تلاش کرد بهش رسید اما برای تغییرات کیفی اینطور نیست. فقط میشه «امید» به مسیر بهینه داشت. فقط میشه یک قدم یک قدم پیش رفت بدون اینکه مطمئن باشی آینده چه چیزی در چنته داره. که در نهایت، اون چیزی که برات در نهایت باقی می مونه، اون چیزی که به عنوان دستاورد از خودت در بین انگشتات میگیری، همین کیفیات هستن.
گمونم ده سال کمتر و بیشتر در مسیری پیش رفتم که حالا ورق خورده. بعد از طوفان حالا گرد و خاک زمین نشسته و میتونم این آدم جدید رو ببینم و شگفت زده شم. و من ِ جدید رو تکذیبش می کنم. تا کی؟ نمیدونم. فقط فعلا میدونم تکذیبش می کنم و میبینم این شب تاریک به جای اینکه آزارنده باشه شگفت انگیز شده.
دیروز رفیق می گفت شبیه آدمی زندگی می کنی که دیگری براش مهم نیست و شبیه کسی رنج می کشی که دیگری براش اهمیت بسزایی داره. خندیدم که در هر دو حال نیمه تمامم. کمی از من ِ نو. کمی از من ِ کهنه. و در حال عمیق ترین شخم خوردن عمرم.
Sunday, December 9, 2018
اطناب - پنج
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment