Sunday, December 2, 2018

بین کتابهای امسال، یکی بود که هنوز در مغزم چرخ میخوره و آزارم میده. کتاب پدران، پسران و سرزمین بین آنها غریب ترین نوشته ای بود که تا حالا خوندم. پدر نویسنده در تمام داستان ربوده شده و در زندان قذافی اسیره. یک جا میانه ی داستان، نامه ای بهشون میرسه از جانب پدرش که توش نوشته به هیچ کس از این نوشته چیزی نگین. نوشته اگر بفهمن، من به سیاهچال بی‌انتها سقوط می کنم.
گمونم چند بار از روی این جمله خوندم. عبارت سیاهچال بی انتها، برای من شبیه یک چاه واقعیه که روی دیواره اش هیچ جای دستی نیست. هیچ نوری نیست و در نتیجه امکان تغییری در موقعیت وجود نداره. انگار ناامیدی، یک ناامیدی کشدار و ساکن و چسبنده اطرافت رو گرفته باشه.  حس زمان و مکان رو، دو تغییری که به ما معنای زنده بودن میدن از دست میدی.  میل رو از دست میدی. فارغ از اینکه معطوف به چه سمتی باشه.
استیصال، وقتی از حدی بیشتر میشه خودش رو به صورت خشم بروز میده. چند شب پیش با اون جیغ ترین صدایی که از گلوم در می اومد، حرف میزدم و هر عبارت رو چند بار تکرار می کردم و باز اون حس لعنتی داشت دیوانه ام می کرد: همین که نمیتونم منظورم رو به آدمها برسونم. نمیتونم کلمه ها رو جوری بگم که بفهمن. انگار لکنت گرفته باشم. انگار لکنت داشته باشم. اون سفر چند سال پیش هم همین اتفاق به گمونم برای رفیق افتاده بود. داشت سعی می کرد چیزی بگه و ما دوتا نمیفهمیدیم و آخر حرف زدنش به فریاد تبدیل شد. به میل قابل دیدن شکستن و خرابی به بار آوردن. 
حالا لیوان شکسته ی آن شب روی میز مانده. مانده که حواسم به کارهای هیولا باشد. خودم؟ خودم میانه ی سیاهچال بی انتها. بی هوا. بی نفس. بی خود.
بی خود.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»