نوامبر بلاخره تمام شد. از نیمه ی مهرماه به این سمت، یک سره بدبیاری و سختی باریده بود و اوضاع بیرونی و اقتصادی نفسم را گرفته بود. امروز آخرین گره باز شد. آنقدر خیالم راحت شد که بدون توقف و پشت هم برای رفیق نوشتم که چطور این مدت گذشت. که معمول موجودی ام در این پنجاه و چند روز معمولا زیر سی چوخ بوده. که هزار خرج بوده که نشده عقب بندازم و طفره بروم. به جاش هزینه کردهای زندگی شخصی ام به حداقل رسیده بوده. نوشتم سفر به بهانه ی دیدار برادری سر همین از دستم رفت و هزینه اش صرف این مدت شد. و آخ که مطمئنم حسرتش به دل همه مان می ماند. امروز اما آخرین واریزی مقرر بلاخره انجام شد. نفس کشیدم. گمانم حالا می شود منتظر یک خواب بدون کابوس باشم.
داستان همان زهر غم آلوده ی همیشگی است. تو فکر می کنی دردی که یکبار تحمل کرده ای، بار دوم ساده تر شده. فکر می کنییحتمل در مورد استرس هم همینطور است. برعکس اما، استرس شبیه هیچ وضعیت مزخرف دیگری در زندگی نیست. از درون پوچت می کند. تو، قبل از فاجعه عمق و شدتش را تصور می کنی و تخمین میزنی و از هراس نفست میگیرد. خیلی قبل از فاجعه نفست میگیرد.
نوامبر بلاخره تمام شد. نشستم و جدول مالی سال بعد را مرتب کردم و با اعدادش کشتی گرفتم. سال بعد ساده تر خواهد گذشت. خیلی ساده تر. گمانم این تنها چیزی است که بهش دوست دارم ایمان داشته باشم.
No comments:
Post a Comment