Thursday, December 20, 2018

گوشه ی دلم

درد لایه لایه است. به گمونم این مهم ترین بخشیه که وقت هر زیر و رو شدن فراموش می کنیم: تمرکزمون رو روی زمان حال می ذاریم، اجازه میدیم کمی وقت بگذره و سوگواری می کنیم و به این نتیجه می رسیم که فراموش شده. درد فراموش نمیشه. پایین میره. به زیر می رسونه خودش رو و بعد شبیه باتلاقی که ریشه های یک درخت رو در برگرفته باشه و آماده ی پوسوندنش باشه، یواش یواش ما رو از پا می ندازه. انسان به گمونم در برابر درد قوی تر نمیشه. جایی می شکنه. جایی می افته. حد هر انسانی فقط فرق داره.
چند ماه پیش فهمیدم. بهتره بگم چند ماه پیش به یاد آوردم. مابین حرف زدن هامون بود یا در حال انجام کاری بودم الان یادم نیست اما صاعقه به من زد. بعد از سوگواری پنج شش ساله، حالا پنج شش سالی بود آروم گرفته بودم و کاملا فراموش کرده بودم همه چیز رو. چند ماه پیش یادم افتاد که چه چیزی رو یادآوری می کنه. انگار به بخشی از مغزم وصل شده باشه که با کلمات پردازش نمیشن. همینقدر گنگ. همینقدر نا مفهوم. تا قبل از اون، فقط میدونستم خودم رو ازش دور نگه میدارم. که ناخودآگاه ازش فاصله ام رو حفظ می کنم و فکر می کنم اینطوری بهتره. اون شب به یاد آوردم چرا. یک لایه ی درد رو شکافتم و از خونی که به راه افتاد شگفت زده شدم. خیلی زیاد. بعد دوباره همه چیز آروم گرفت.
یاد گرفتم با درد بازی نکنم. یاد گرفتم اندوه رو به زندگی دعوت نکنم. غم جاری در زندگی به قدر کافی قدرتمند هست. یاد گرفتم بیشترش نکنم.
حالا دوباره پوچی برگشته. پوچی شدید. اندوه شدید. ناتوانی شدید. دوباره حرفی - حرف دوری - بین لحظه ی اکنون و کهنه-اندوه ارتباط برقرار کرده و حالا دو سه روزه انگار یک سنگ بزرگ روی سینه ام قرار گرفته و امکان نفس کشیدنم نیست. بدی دفن کردن غم همینه: تو نمی فهمی با چه کلامی و چطور شکار شدی. فقط می فهمی چیزی از دست رفته و بعد انگار با سایه ها می جنگی. زورت نمی رسه. توانت نمی رسه. ساعت که از دو و سی دقیقه ی شب گذشت و با کلمات کاملا بی ربط کتاب گریه کردم، تونستم کلمات رو از زیر احساسات بیرون بکشم: خب، پس که اینطور. حالا آروم باش.
بدترین درد دنیا، اون وقتیه که احساس می کنی کاری از دستت بر نمیاد. اون لحظه که انگار تمام هستی رو به نیستی گذشته باختی. گریزی نیست. چاره ای هم. دیگه نمیشه به اون سال ها برگشت. کاسه ی شکسته دیگه سالم نمیشه. از روغن ریخته نمیشه استفاده کرد و خونی که هدر رفته هیچ وقت به رگ های تپنده بر نمی گرده. میون قطره های گریه، فکر کردم که لعنت به پرشین بلاگ. لعنت به پرشین بلاگ که اینطور نظم زندگی من رو به هم ریخت. فکر کردم که اگر همه چیز فقط به همون دو سال پیش برمیگشت، هشتگ ها و دسته بندی ها بهم کمک می کردن که ساده تر به یاد بیارم. فکر کردم لعنت به من.
درد لایه لایه است. امشب فهمیدم هیچ وقت نمیشه از زیر بار زندگی فرار کرد. هیچ وقت نمیشه فراموش کرد. 
من هنوز از دست خودم غمگینم. همینه که حد ارتباطاتم این همه زود به دیوار می رسن. پیش نمی رن و یخ زده میمونن. بهای این غم رو با عمر پرداخت می کنم و کاش کاش کاش کاش کاش که عادلانه باشه و پذیرفته بشه.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»