Monday, December 3, 2018

چگونگی به کار بردن هزار باره ی کلمه ی ترس در یک متن نیمه بلند.

این چند سال - سی سال؟ - ناخودآگاهم ترسیده. خودش رو به تمامی روی حالت از دست دادن تنظیم کرده و هر شب - تقریبا هر شب - در حال نشون دادن راه های از دست دادنشه. آ یکبار برام گفته بود سنگ فیروزه میتونه رنگش رو از دست بده و به این حالت میگن مردن سنگ. انگار که آبی عمیق و قشنگش رنگ عوض می کنه و سبز رنگ میشه. سبز مردابی. خواب ها هم از همین جا شروع کردند. از عوض شدن رنگ سنگ فیروزه و وحشت انداختن من که نصفه شب از خواب می پریدم به نفس زدن. بعد این ترفند کهنه شد. قدم بعدی شکستن سنگ بود. قاب و سنگ از هم جدا می شدند و تکه به تکه. وقت بیدار شدن، انگار سرم زیر صفحه ی عمیقی آب گیر کرده باشه، لال میشدم از حیرت. از وحشت. بعد نوبت به خواب زلزله رسید. اینبار زمین می لرزید و من بالای سر ویرانه ها بودم و آخ که ترس داشت. آخ که ترس داشت.
دیشب، کنار دریای خواب ها بودیم و از کنارم رد شد. با دوستش در حال صحبت کردن بودند. تصویر آینه ای از روز تیرماه که از کنارم رد شدند. توی خواب خنده ام گرفت. سرم رو پایین انداختم و نامرئی طور - به نظر خودم در خواب - از کنارش رد شدم. من سمت بالا می رفتم. از شیب بالا می رفتم. اون پایین میرفت. از شیب سرازیر شده بودند. سمت ساحل. رسیدم بالای شیب. با دو سه نفر از آدم ها در حال صحبت کردن بودیم که یکی سمت صخره طوری رفت که ازش می شد پایین رو نگاه کرد. نفسش گرفت. از ترس. آب دریا بالا اومده بود. در یک لحظه بسیار بالا اومده بود و همه شون رو آب برده بود. میدونستم توی خونه ی کنار دریاست. طبقه ی بالا. میدونستم آب اومده و غافلگیرشون کرده. میدونستم چه اتفاقی افتاده. در حال گریه و تلاطم میدونستم اینبار چطور از دستش دادم.
گمونم نزدیک سی ساله که این بازی ادامه داره. بازی رفتن آدم ها. این رو اون روز که داشتیم با نون صحبت می کردیم کوبیده شد توی صورتم. رفته بودیم کافه. نزدیک هم نشسته بودیم و داشت حرف میزد. عزادار بود. غمش اونقدر زیاد و عمیق بود که نه توی صداش جایی داشت و نه اثری در ظاهرش. بهم گفت توی مراسم هم نتونسته جلوی آدم ها گریه کنه. که هنوز هم نمیتونه. از در و دیوار و من حرف زدیم. از خوشی های زندگی اون. گذاشتیم دردش توی صندوق دلش بمونه. گفت پس چرا تمام این سال ها هیچ وقت نگفتی اینطور خونی میشی؟ چرا همیشه با خنده از دردها صحبت می کنی؟ چرا طوری ازشون جوک می سازی که انگار مهم نبودن برات؟ طوری که ما نفهمیم؟ گفتم چون برای من اصل اینه. اینکه آدم ها میرن. آدم ها نمیمونن. دردناکه؟ بله. تلخه؟ بله. اما برای من موندن آدم هاست که طبیعی نیست. برای همین هر یک روز بیشتر دیدنشون معجزه است. 
من میدونم که موقته. میدونم که زود میره و تمام اوراد خداحافظی رو بلدم و منتظر زمانشم که بخونمشون. اینبار اما وجودم در حال تجربه ی ترس عمیقیه. انگار دنیای واقعیت به اندازه ی کافی برای زیستن جای بی رحمی نیست. خواب ها همدستان شدند که من رو به زانو در بیارند.
آفتاب این وقت سال معرکه است. کج می تابه و نرم می تابه. نشسته بودیم به حرف زدن که خورشید تابید توی چشمش. نه اونقدر قوی که مجبور شه زاویه ی سرش رو عوض کنه و نه اونقدر ضعیف که نتونه سایه ایجاد کنه. مژه هاش - تابدار و بلند - سایه انداختند روی قرنیه ی قهوه ای غنی چشمش. داشت از جیزی حرف می زد و من داشتم سعی می کردم تشویقش کنم که بیشتر بگه تا جا عوض نکنه و همونطور بمونه. که زیادتر حرف بزنه و خودم،  مبهوت تصویری بودم که میدیدم. گیج تصویری که میدیدم. قراره در این جهان ِ نشد ها، تصویر اون چشم به خاطرم بمونه. تصویر اون لحظه ای که در شلوغ ترین میدون تهران نشسته بودیم و خاطره از چشمی که به جز من، هیچ کس حواسش به زیبایی اش نبود..

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»