Saturday, December 15, 2018

سر بر آوردن

کنار پنجره نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. خورشید شبیه تابستون میتابید. پوست صورتم به سوزش افتاده بود و خوش می گذشت و حالم به بود. کلمات رو دوست داشتم. همون چیزهایی بودند که نیاز داشتم و انگار همه چیز روی مدار قرار میگذشت. به جا. آروم. ملایم. نور از شیشه گذشت و شکست و روی صفحه ی کتابم رنگین کمان شکل گرفت. نازک. قشنگ اما دیدنی. خندیدم. اومدم ازش عکس بگیرم که صفحه تکون خورد و از دستش دادم. گوشی رو سر جاش گذاشتم و رنگین کمان برگشت. فکر کردم خب، همین کافیه. بذار فقط نگاهش کنم. خب؟ نگاهش کردم. رنگین کمان یواش روی صفحه ی کاغذ می تپید انگار. من کلمه می خوندم و گاهی نگاهش می کردم. داشتم برمیگشتم خونه و اینبار دیگه سوال ناتمامی برام باقی نمونده بود.  حس کردم که دیگه تمام مشکلات تموم شد. از اینجا به بعد وقت راه حل یافتن منه.
میشد لبخند بزنم. داشتم لبخند می زدم.
برای رفیق که گفتم، خندید که پیمان خدا با نوح رو دیدی؟ رنگین کمان رو؟ که طوفان تموم شد؟ خندیدم. طوفان تموم شد. و خب این حرف من نیست. وعده ی این پایان از دل اسطوره ها میاد.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»