گفتم میدونی، مشکل اینه که ازت توقع دارن وقتی توی رابطه ای تمام نقش های زنانه ای که تجربه کردن رو یک تنه ایفا کنی. جایی مادر باشی. جایی معشوق. بخشی پشتیبان و بخشی رفیق. تا اینجا مشکلی نیست. میتونی وارد این بازی بشی. مشکل اساسی وقتیه که برای خودت بودن، برای جایی خارج از دایره ی تعریفات و عادت های اون آدم سهمی داشتن کسی سهمی قائل نمیشه. انگار کسی نمیدونه تو خارج از اون رابطه و چهارچوبش هم میتونی تعریف شی. هدف داشته باشی. لذت ببری و هزار چیز دیگه.
گفتم همینه من همیشه در آغاز رابطه هام خوشحالم. چون دارم با جهان یک آدم جدید آشنا میشم. همینه بعد از یک مدت احساس سنگ شدن و انجماد بهم دست میده. چون انگار در یک قفس فرضی گیر میکنم. همینه تنها زندگی می کنم. همینه نمیتونم کسی رو طولانی کنارم تحمل کنم. چون مابقی قسمت های شخصیتم اونقدر تکذیب میشن که هر روز صبح با خستگی کسی که صدها بار مشت خورده از خواب بیدار میشم.
حالا گمونم این مهم ترین چیزیه که باید در موردش تغییر ایجاد کنم. باید مابقی قسمت های درونم رو زندگی کنم. حتی اگر لازمه ی این تجمل، تنهایی باشه.
No comments:
Post a Comment