همه چیز اینجاست: میانه ی سینه، کمی متمایل به چپ. چشم هام رو که میبندم و به «او» فکر میکنم، حالا تندتر می تپد.
بدترین هایی که می شد رو نشونش دادم. من با بدترین لباس هام. بدترین اخلاقم. بدترینم در معاشرت. بیشترین زمین خوردن هام. تلخ ترین بودن هام. لجبازی هام. تلاش گنگی داشتم - هنوز هم دارم - که روی خوشم رو خیلی نبینه. که به روی خوشم نمونه. حالا اما بعد از همه ی اینها بهم میگه دوست. کسی که به خلاف همیشه به وقت دیدنش نه مرتبم نه خوش برخورد به چهره و نه حتی چیزی تمیز میکنم. خونه کثیفه. خودم آشفته ام و همه چیز به هم ریخته. از اول خواستم که این چهره رو ببینه. میدونستم نمیمونه. گفتم حالا که همه چیز کوتاهه، بذار بهش ساده نگذره. به دلش نباشه. بعد از همه ی این مدت که حتی خودم هم یک وقت هایی از دوست داشتن خودم عاجز بودم، هنوز اینجاست. بیشتر از قبل. ساده تر از قبل. گمونم موندگارتر از قبل.
هنوز اینجاست.
و من پام لغزیده.
هواپیما که روی باند سرعت گرفت و بعد بلند شد، اون لحظه که به صندلی چسبیدم و چرخ ها از زمین کنده شدند، حس لمس انگشت هاش روی نقاط تنم برگشت. اون رها کردنی که رخ نمیده مگر وقتی خودت رو به سفتی و قرار تنش می سپری. سپرده شدنت به دست هاش. اون «اطمینان» عجیبی که تا نباشه یکی شدنی در کار نیست. هواپیما هر بار که این سفر اوج گرفت و پرید، من خندیدم. به خاطره اش که اینطور همراهم شده بود و در تمام سفر همراهی ام کرد. بعدتر کنارش دراز کشیدم - عریان- و نگاهم کرد - و عریان بود - و پوشوند من رو و تمام وجودم رو ذوب کرد و از نو قالب گرفت، و دست هاش رو بهم داد که دورم بپیچم و سفت بگیرمشون و اتراق کنم. انگار رسیده باشم. که انگار هیچ جای بهتری برای بودن و برای رفتن نباشه. همون «حضور» که توی تلخ ترین لحظه های سیاهی می ترسیدم برای همیشه از دستش داده باشم، اطرافم رو گرفته بود. اطرافم رو گرفته. هنوز اینجاست.
اون لحظه روی صورتم جا مونده. روی حالتم مونده. حالا چیزی از اون برای من شده که هیچ وقت پیش از این دستم نیومده بوده. این عاشق شدن نیست. طریقی از رفاقته. آدمی نیست که روی قله ی روبروت منزل کنه و تو بپرستیش و به معبدش نذروات بدی. کناره. همراهه. دستت رو میگیره و باهات قدم میزنه و صحبت میکنه و با همین بودنش گرمت میکنه. من چند قدمی فاصله میگیرم. نگاهش میکنم و هر بار یادم میره زمانی هست. جهانی هست. انگار تنها چیز واقعی دنیاست.
مسئله اینجاست که من پام لغزیده. بدجور لغزیده و توان بیان کردنم نیست. دلم میخواد به جای نوشتن برای خودم نگهش دارم. من، من ِ حسود ِ خودپسند اینبار دلم میخواد حتی از بیانش با کلمه هم خودداری کنم. برای خودم نگه دارم. توی دل خودم. توی وجود خودم. مابین یاخته های تنم.
و گرماش همینطوری به جونم بره. بیشتر و بیشتر. و تمام این شب طولانی آب بشه و از چشم هام بیرون بریزه.
همه چیز همینجاست. هر چیزی که باید باشه. و من درها رو میبندم تا همینجا بمونه. دور از دست زمان.
No comments:
Post a Comment