اوایل فکر میکردم نمیبینه. نمیشنوه. نیست. حواسش جای دیگه ایه. بعد فهمیدم به خاطر حساسیت خیلی زیاد روانشه. اول ازت به شدت فاصله میگیره و سعی می کنه ازت اطلاعات جمع کنه. اونقدر توی اینکار استاده که «خودش» توی این فرایند حذف میشه. مثل یه شکارچی. بعد کم کم وقت صحبت کردن ایگوش رو نشون میده. یواش یواش پیش میاد. حالت آخری که ازش دیدم وقتیه که انقدر خودش میشه که انگار بودا زیر درخت نشسته. با صلح سرشار با محیط اطرافش، با آرامش و سکوت و هماهنگی. نمی رقصه. رقصیدن بلد نیست ولی این وقت ها انگار یکی زیر پوستش در حال تاب خوردن در جهانه.
من سعی کرده بودم دوستش نداشته باشم. آگاهانه. جنگویانه. انگار دلت بخواد خودت رو از زخم خوردن ِ از مهر حفظ کنی. حالا که به فرایندی که طی کردیم نگاه میکنم میبینم چقدر تلاش کردم که دور بمونم. برای همین خیلی از اولین ها رو با بودنش تجربه کردم. اولین کسی که این همه طول کشید تا باورش کنم. اولین کسی که برای شخصی دیدنش مقاومت کردم. حالا انگار دوباره نوجوان شدم. هیچ زخمی نخوردم و هنوز فکر میکنم رابطه ها پاسخی برای جهان در دل خودشون دارن.
برای من اون جای جهان ایستاده که مرگ و عشق در برابر هم نیستند. روی هم افتادن. دوست داشتنش، دل باختن بهش، خواستنش یا هر کلام دیگه ای که میشه براش استفاده کرد وقتی برام رسمیت گرفت که فهمیدم مردنم خیلی نزدیک تر و سریع تر از اونی میتونه باشه که براش برنامه ریختم. روز اولی که صحبت کردیم هم، در مورد همین حرف زدیم. از فراموشی ناشی از زوال سلول های مغز. چیزی ترسناک تر از مرگ. از براهنی حرف زدیم و از ترس اینکه در حین زنده بودن حتی خودت از یاد خودت بری. بعدها بارها از اون روز گفتیم. تنها خواسته ام ازش همینه که تا وقتی زنده است - و من نمیدونم چرا همیشه مطمئن بودم از من طولانی تر زندگی می کنه - من رو به یاد داشته باشه.
این یکی شدن مرگ و خواستن، به تجربه ی عجیبی در تن رسیده. باهاش در حال دوباره آموختن تن هستم. جوری به هم میپیچیم که برای من جدیده. جوری لمس میکنیم که منحصر به همون لحظه است. انگار جهان یک مکعب جادویی میشه به ابعاد اتاق و هر چیز دیگه ای از دست میره. فقط اون میمونه. و تنش. و وجودش. و چشم هاش. و اون ذکاوت ترسناکش. هر بار جوری تجربه می کنمش که انگار بار آخره. که انگار تنها فرصته. وقتشه که چیزی رو دریغ نکنی. وقتشه که باشی. با همه ی دل حضور داشته باشی. و این حد لذت نو ترین تجربه ی جهانه.
تحسینش می کنم و دوستش دارم. این هم یک اولین دیگه است. اولین کسی که در جهان تحسینش می کنم و دوستش دارم و با هم پیش میریم. اولین کسی که وقتی در جهان آشفته میشم بهش پناه میبرم و بلده خیلی خوب بلده آرومم کنه. و اولین کسی که از این قدرتی که داره هیچ سوءاستفاده ای نکرده.
نمیخوام از دستش بدم و میدونم که دست من نیست. مرگ و عشق در هم تنیده هستند و من هیچ وقت نخواهم تونست بهش بگم چقدر دوستش دارم. همونطور که هیچ وقت اندوه کسی که از دست میدی از جانت بیرون نخواهد رفت. کاش کلمه ها وقت گفتن ازش سخاوتمندتر بودند.
No comments:
Post a Comment