ارتباطمون گاهی من رو به سرحد استیصال میرسونه. آدم خوبیه. سعی میکنه خیلی بیشتر از اون چیزی که می تونه گوش بده. صبور. با توجه. با دقت به جزئیات. این خصلت رو نه فقط اون که تقریبا تمام مردهای خوب اطرافم دارند. شنونده های خوبی هستند. تا یک جایی. از حدی بیشتر که پیش میریم مرزی بینمون کشیده میشه. مرزی که میتونه تصور ذهنی برای جنسیت من باشه. به خاطر سن باشه یا حتی نوع پوششم باعثش شه. مردها از حدی بیشتر من رو جدی نمی گیرن. این مشکل رو با دوستان هم سن و سالم به صورت معکوس دارم: هم سن تر ها اونقدر من رو جدی میگیرن که سعی میکنن از حدی بیشتر بهم نزدیک نشن. انگار این من ِ من، یا اونقدر به رسمیت شناخته نمیشه که جدی گرفته نمیشه و یا اونقدر رسمیتش از خودم بیشتره که آدمیزاد بودنم رو به خطر می ندازه.
توی ارتباطمون هم همینه. من زمان زیادی از روز رو به مرگ فکر می کنم. شوک ناشی از دست دادن ها برام جدی تر و شدیدتر از اونه که بتونم بیان و تقسیم کنم. گاهی همین منجر به کناره گرفتنم از زندگی میشه و من رو توی یه تنهایی غریب غوطه ور میکنه. می دونم. همونقدر که ممکنه یک روز، یه هفته یا یک ماه به یه نماد فکر کنم و تمام ذهنم درگیر شکافتن یک ذره ی کوچیک باشه، به همون اندازه این خود رو از جهان مخفی میکنم. از آدم ها مخفی میکنم. یا حداقل فکر میکنم که در حال مخفی کردنم: نیمی از جهان آمادگی شنیدن اینکه کجا هستم رو ندارن. نیمی از جهان هنوز من رو در ابعاد این چنینی ام به رسمیت نمی شناسند. کنار همه ی اینها، جلسات لذت بخش و آروم چهارشنبه هاست که همه چیز سر جای خودشه. تنها جایی که هستم. با تمام حواس. با تمام شهود. با تمام بودن.
ارتباطمون گاهی من رو به سر حد استیصال می رسونه. چیزهای زیادی از وجودش من رو یاد معشوق جان (سابق!) میندازه و همین ترسناک میکنه جهان رو. اینکه نمی دونم و شاید در حال خداحافظی جان دار با اونم که کنارش این همه استیصال و خشم میاد. من قبولش ندارم انگار و همین یه سپر محافظ برای یکی دونستن این دو نفره. هر کدوم در زمینه ای رشد کرده که اون یکی ناتوانه و در واقع دو نفر بسیار متضاد هستند اما باز چیزهایی در وجودشون هست که برای من یادآور نفر دیگه است. شاید اصلا همینه که نمیتونم از این حضور پررنگ مرگ صحبت کنم. از حضور شدید خشم. از ناتوانی غریبم در زندگی.
No comments:
Post a Comment