آخرین باری که خوابیدم - امروز عصر - دیدم که ازم دور شده. خوابیده بودم و صدای جیغ کشیدنم بیدارم کرد. نبود. هوا روشن بود هنوز. دست دراز کردم و چنگ زدم به گوشی موبایلم و چک کردم که هنوز در دنیای واقعی سر جاش باشه. ترسیده. هراسان. بدون توان نفس کشیدن. همونطور خوابم برد دوباره.
یادم بمونه کاش. توی روزهایی که من ِ خودآگاه اینطور دانسته و با صدای بلند تکذیبش میکنم، لایه های روانم اینطور براش بی قراری میکنن. یادم بمونه که معجزه اش، کم نبود. کم نبود. یادم بمونه این آدم لنگر روانم شد. اسکله شد. پناه شد.
اونقدر آروم و یواش که نفهمیدم چطور.
No comments:
Post a Comment