Friday, May 3, 2019

چیزهایی هست که این روزها با هیچ کس تقسیمشون نمیکنم و انگار هیچ وقت رخ نمیدن.

خندیدم که من همه ی عمرم رو عاشق بودم. میدونستی؟ گفته بودم؟ از پنج سالگی یکسره تا همین، بعد مکث کردم، که تا همین سال پیش. یکسره کسی بوده که تیرک دنیای من بر شانه هاش باشه. عمود مقدس زندگی داشتم. همیشه داشتم. همیشه کسی بوده که راه میرفته و نفس میکشیده و من زنده میموندم باهاش. همه ی عمر تا همین یکسال پیش.
دلم برای زندگی ِ در جادو تنگ شده. میدونی، این طور بودن که حالا میگذرونم خیلی زمینی و خیلی انسانی و گاهی خیلی فرساینده است. دوست داشتن و عاشقی دو بخش جداگانه اند. من دلم برای جادو، دلم برای عاشقی تنگ شده. این روزها با اینکه تنها نیستم و میدونم همین هم یک معجزه است، اما ببین، ببین کلمه هام چطور از جلا افتادن. دلم برای آفتابی که دیگری به کلمه هام میتابونه تنگ شده.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»