گفت میاد و اومد. ملتهب اومد و نشست به حرف زدن و حرف زدن و بحث رو رسوند به جایی که میخواست و حرف زد و حرف زد و آروم گرفت و بعد حرف زد و حرف زد و حرف زد. از سر تا به ته، شش ساعت هم بیشتر. من تمام مدت سعی کردم معاشر خود دختر باشم نه دوست تقریبا صمیمی فلانی. سعی کردم نه قضاوتی کنم و نه چیزی بگویم و فقط با خودش، با همینی که الان هست معاشرت کنم. وقتی که رفت، دیدم چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر شنیدن حرف هاش سخت بوده. چقدر درد بوده. حالا که رفته - چند روزی هست که رفته - تمام دلم تمام قد پیش رفیق خودم مانده.
ما خواهر و برادرهای زخمی هستیم. پدر و مادر و خون مشترک نداریم اما یک جور زندگی کردیم. یک جور زخم خوردیم. یک جور آسیب دیدیم. تمام این سالها. برای همین شاید حرف همدیگر را بهتر می فهمیم. یا حداقل من فکر میکنم که بهتر میفهمیم. توی حرف هام فقط یک جا، یک عبارت گفتم که به هواخواهی رفیقم بود. به دختر گفتم فلانی نیاز دارد اینبار پایان قصه یک جور دیگر باشد. یک جور دیگر همه چیز تمام شود. نه مثل همیشه. یک جور دیگر. همین فقط.
فکر میکنم این تمام نیاز همه ی ماست. راه های تکراری طی کنیم و اینبار پایان جور دیگری باشه. اینبار پذیرفته بشیم. اینبار همینی که هستیم به رسمیت شناخته شه. اینبار قبولمون کنن. اینبار بخواهندمون. اینبار فراتر از هیجان و به کندی و خستگی روزمرگی کنارمون قرار بگیرن. انگار این طریقیه که از نفرین ِ بودن، نفرین این شخصیت بودن خارج بشیم.
پونه نوشته اینجا: آن زیبایی کوچک طبیعی را، زیبایی زندگی روزمره را، جادوی تکرار و عادت که حسی از اعتماد و امنیت به آدم میدهد. اعتماد به این که تاریکی شب و روشنایی روز پشت هم و به نوبت در راه همند و هر ظهر اردیبهشت آفتاب از پنجره به داخل اتاق میتابد، تحت هر شرایط تاریخی و اقتصادی و سیاسی
No comments:
Post a Comment