Sunday, June 16, 2019

به فرش

یک گسست کامل، یک شکاف بزرگ افتاده اینجا. بین من و خودم و زندگی کردنم. اون حجم استرس دیوانه کننده ی زندگیم کم شده اما چیزی از خالی بودنش کم نشده هنوز. انگار چیزهایی با ته رنگ خاکستری مات اطرافم رو گرفته. که اجازه ی ترمیم اون چیزی که خراب شده رو نمیده. که اجازه ی روبرو شدن با ویرانی بهم داده نمیشه. انگار بین من و زندگیم لایه لایه فاصله افتاده و من حتی از پایانه های عصبی جسمم هم دور افتادم. خواب نمیبینم مگر به ندرت و اینها چیزی بیشتر از اون نبودن معجزه و جادوییه که چند ماه پیش داشتم دنبالش میگشتم.
بیچارگی. این احساس رو به تمامی فراموش کرده بودم که چطور بود اما حالا اینجاست. چاره ای برای برون رفت از مسیر فعلی نداشتن و دورنمایی ندیدن. تا نیمه ی وجود در باتلاق افتادن باید چنین احساسی داشته باشه. فکر می کردم زندگی میکنم. فکر میکردم پیش میرم اما دارم میبینم که چطور گذشته روی شونه هام سنگینی میکنه و هر قدمم با این پابندهای سربی شبیه به عقب برگشتن شده. حداقل فهمیدم زخم ها با دوباره دل بستن به هم نمیان. جوش نمیخورن و ترمیم نمیشن. اون خونریزی عمیق روانی سر جای خودش باقی می مونه. اون حس پوچی ناشی از کنده شدن یکی از اعضای بدنت هنوز همینجاست.
یک گسست کامل. یک شکاف بزرگ. خودش رو داره به شکل لایه لایه چربی نشون میده که دور بدنم رو گرفته. به شکل چشمانی که از حالت افتادن. به شکل وز کردگی چاره ناپذیر موها. از تیره شدن پوست بیرون میزنه. از نازیبا بودن شدید صورتم نمایان میشه. از من ِ درون آینه که هر لحظه کمتر دلم میخواد ببینمش برام دست تکون میده. برگشتم به اون روزهایی که فقط طبق عادت و برای سر کردن روسری جلوی آینه بودم. نمیبینم خودم رو. از تنم، از خودم عصبانی ام.  پریشب اونقدر این حس خشم و تنفر از خودم زیاد شد که تقریبا تمام موهام رو چیدم. حالا روی سرم موهایی شبیه سرزمین باز مونده از غارت باقی مونده. نه چیزی قابل دار. نه چیزی قابل نوازش. فقط برای خالی نبودن عرصه.  با یک حس عمیق پوچی درون سینه ام. درون مغزم. درون جانم.
به جنگی رفتم که توش از تمام ابزار آلاتم جدا شدم. از سلاح ها و از سپرها. دارم سعی میکنم به یاد بیارم چطور اوقاتی از روز از خونه بیرون میزدم. چطور بی وقفه کتاب میخوندم. چطور با آدمها حرف میزدم. دارم سعی میکنم یادم بیاد از خودم گفتن چطور بود. خیلی طول میکشه تا بتونم حرف بزنم و از خودم بگم. از نگرانی ها و از همه چیز. نیاز به هم دما شدن روانی دارم و این تجربه ی دردآور جدیدیه. اول از اتفاق بی ربطی شروع میکنم، میگم و کشدار میگم و گاهی چند ساعتی طول میکشه تا بتونم اونقدر پایین برم که به خودم برسم و حرف بزنم. توی این سال ها اما زندگی سریع شده. کسی وقت نداره صبر کنه تا به احساس امنیت برسم. انگار امن شدن باید یک دکمه داشته باشه که خب بگو و شروع کنم به حرف زدن. در عوض توی خودم پناه میگیرم. بیشتر سکوت میکنم. وقت نیست. زمان کافی نیست که حرف بزنیم. همین غمگینم میکنه. لا به لا.
چند سال پیش رفیق گفته بود (یا یادم نیست نوشته بود) که فلانی، من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیر زخم خواهم زد. وقت خوبی نیست به زمان من. حالا بعد از این همه سال احساس میکنم لایه لایه لایه از پوستم کنده شده. نازک شدم و انقدر مستعد زخمی شدنم که از تمام دنیا گاهی مخفی میکنم خودم رو. گوشه ی خودم. اتفاقات خودم. خلوت خودم. از ترس زخم خوردن و از نگرانی زخم زدن. اولی بیشتر از دومی.
چنگ زده بودم به حال خوب کن ترین خاطره‌هام. یادم افتاده بود به رسم وعده های غذایی دو نفره. به شوق خرید برای غذا به نیت شریک شدن دقایق غذا با دیگری. رفتم و خرید کردم و غذا پختم. بعد از چند ماه یک تجربه ی جدید داشتم. یک غذای بی خاطره. بعد از مدت ها شوق تقسیم داشتم. بعدتر، دلم خواست به جای برگردوندن ظرف ها به آشپزخونه همه شون رو از حجم استیصال بشکونم. از اون بی هودگی عمیقی که از نارضایتیش از غذا وجودم رو پر کرده بود. دردناک تر اینکه میدونی این درد سالم نیست. طبیعی نیست و همین هم روی شونه هات سنگینی میکنه. دردناک ترین اینکه میبینی به همین سادگی  و با تکرار همین چرخه ی معیوب به زودی این یکی آدم زندگیت رو هم از دست میدی. برای همیشه از دست میدی.
یک گسست کامل. یک شکاف. و هراس سقوط. این دنیای این روزهای من است.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»