Friday, June 21, 2019

سنجه

تلگرام این روزها به شیطنت افتاده. دائم دنبال هر چیزی که میگردم ارجاعم میده به صفحه ی گفتگوی قدیممون. چند ماهی میشه. یک دفعه یادش افتاده که ما در مورد مرغابی و روباه و خارپشت حرف زدیم و از برندها و مدها گفتیم و به شعر که رسیده نظرمون چی بوده و کتاب مورد علاقه مون و ژانر فیلم مورد نظرمون چی بوده. که نشونم بده ببین روزهای تعطیل اینطور میگذشت و روزهای کار اونطور و فلان قدر کار مشترک با هم کردین و به جای اسمم گاهی «گلی جان» صدام میکرد. 
دیشب نشستم به خوندن گفتگوهای آخرمون. اون شبی که خداحافظی کردم و چند روز بعدش که صحبت کردیم. اون خشم و کلافگی دو نفره مون. اون بیهودگی کشدار و اون خواسته های تموم نشدنیش. اون عجز من در برابرش که نمیتونستم بفرستمش پشت مرزهاش. که نمیتونستم مشخص کنم هی فلانی اینجا دیگه زمین منه. لطفا بذار زندگیم رو بکنم. نشستم به خوندن و کلمات واقعا معجزه کردند. کلمات همیشه معجزه میکنند.
از نازک شدن پوست و جان که بگذریم، گاهی یادم میره عمیق ترین خواسته هام چه بی پناهی عمیقی پشتشون داشتن. که چرا اون همه گاهی زخمی و بیچاره میشدم. چرا فکر میکردم از پس اتفاقی بر نمیام. کلمات - مکتوب - تنها چیزیه که نشونم میده واقعیت و نه اون چیزی که حالا دلم میخواد به یاد بیارم چطور بوده. میخونم و به یاد میارم و تلاش اخیرم رو میبینم برای اینکه روی پاهای خودم بایستم. که چه سخت بوده. چه سخت هست اما چه هدیه ی خوبی در بر داره برام. که نمیخوام گل کسی باشم. میخوام فقط انسان بودنم با تمام پایین و بالا بودن هاش به رسمیت شناخته بشه.
حالا دارم فکر میکنم تلگرام خیلی هم بی رحم نیست. بیشتر شبیه یه دوست نیمه هوشمنده که تمام رازهات رو میدونه. که حواسش هست بزنه روی شونه ات و بگه ببین، یکبار دیگه نگاه کن که از دستش ندادی. دست کشیدی. این دوتا فرق دارن. دارم نگاه میکنم به تمام مسیری که با قطره های خون فرش شده تا به امروز. بعد صدای خنده ام بلند میشه که دیدی هنوز زنده ای؟
این دو سال، این دو سال لعنتی، فشرده تر از تمام دورانی که به یاد دارم برام تموم شدن و رفتن آدم ها رو داشته. تنها موندنم به خاطر طرد شدن، نتونستن، نخواستن، جدا شدن مسیرها. باید بشینم یکبار دیگه تمام آدم هایی که از دست رفتن رو بکاوم و سهم خودم رو - فعال بودن خودم رو- ببینم و بپذیرم. حقیقتش اینه که با تمام بدی ها و اتفاقات تلخ، حالا از دو سال پیش جای بهتری هستم. جای آروم تر و مطمئن تری هستم. حالا خوشبخت تر و زنده ترم.
مابقیش کلافگی وقتیه که خودم رو با معیار غیر خودم میسنجم. همین که یادم بمونه خط کشم کدومه کافیه برام.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»