چهار سال و کمی پیشتر برای آخرین بار و برای مدتی خیلی کوتاه، کارمند شدم. حقوق اولیه از اجاره خونه کمتر بود و قرارمون این بود که کنار کار اصلی کارهای جانبی بهم محول بشه که دریافتی نهاییام برام صرفهی اقتصادی داشته باشه. تا اون موقع اما مجبور بودم کار که تموم میشد دنبال تدریس برم. گاهی میموندم و ترجمه میکردم. گاهی کارهای دیگه قبول میکردم و شب که خونه میرسیدم، از یازده شب گذشته بود. توی مترو کتاب میخوندم. دلم برای صبح های خونه تنگ بود و حاصل اون تلاش احمقانه، یک خستگی کشدار لعنتی بود.
و یک عکس. حدود نیمه شب رسیده بودم خونه. روی زمین دراز کشیده بودم از خستگی و از خودم سلفی گرفته بودم. نگاهم خسته است توی عکس. خودم خسته ام. و خب امید دارم که روز بهتری در راهه.
نمیدونم چطور یادم رفته بود که وقت های کار کردن تا به حد افراط و زخمی شدن ِ جان خودم رو مشغول میکنم. به گواهی عکسها بارها این تجربه رو دارم. یادم هم هست که چندین بار شب ها اونقدر خسته بودم که همونطور نشسته موندم و فقط اشک ریختم تا آروم شم. نمیدونم چرا حسم به کار همیشه اینه که کم کار میکنم. که باید بیشتر باشه. باید مشغولتر باشم. نمیدونم تصورم از خودم چیه.
هیچ تصوری ندارم مغزم به تا چه حد کار کردن میگه کافی. هیچی.
No comments:
Post a Comment