خونه تکونی نصفه موند. هنوز نصفه مونده. مطمئن بودم همین میشه. وسایل رو بیرون ریختم. لباس ها. کتاب ها. خاطراتی که جمع کرده بودم و یا نشانه گرفته بودم و بسته بودم که ده بیست یا چهل سال دیگه باز کنمشون و بگم اوه فلان اتفاق و فلان چیز.همه رو باز کردم و بعد جمع نشد. هر چیزی اما از سابق تر، سبکتر شده. کتاب هایی هستند که از خشمم در امان موندن و دور نریختمشون و حالا اینجان. وسایلی که نشکوندمشون رو حالا میشه دوباره استفاده کنم. لباس هایی که بار اول به اشتیاق نگاهی خریدم یا گرمای انگشتی از تنم درشون آورد اینجان. بعد از چند سال حالا دوباره میتونم لمسشون کنم و فقط واقعیت فیزیکیشون رو لمس کنم. هرچند خیلی از پارچهایها و کاغذیها قربانی شدند. باقیمونده ها حالا خودشون هستند.
No comments:
Post a Comment