گمون میکنم زمین بازی ام عوض شده. همین نوشتن رو سخت کرده. رسیدم به سرزمینی که مطمئن نیستم کجاست.
از بهمن نود و شش شروع شد. اتفاقی افتاده بود - کاری کرده بودم - که دو سر داشت. میتونستم با موجی که اومده بود (و متعلق به من نبود) بالا برم بدون اینکه بدونم به کجا خواهم رفت و یا میتونستم کناره بگیرم. عصر اون روز با عباس مخبر نازنین کلاس اسطوره داشتیم. برامون صحبت کرد و اون جملهی به گمون من ناب رو گفت: آمور فتی. به یادبود اون روز و تمام هراس و اتفاقات بعدش، این جمله رو به سبک خودم نگهش داشتم و بعد، از موج کناره گرفتم. این شروع یکی از بدترین دورههای سیاهی زندگیم شد.
رفیق دیشب میگفت. میگفت بعد از حدود دو سال بلاخره حالت خوبه. راست میگفت. دو سال پیش برای تولد سی سالگیش رفتم شمال و نه توی عکس ها و نه به سبک زندگی، هیچ چیزی از اون موقع به همراهم نمونده. حالا میتونم بدون مرثیه سرایی نگاه کنم و مطمئن باشم که راضی ام. از اون خداحافظی ابتدای بهار تا جایی که امروزم. زندگیم تغییر کرده و اون چیزی که عوض شده، نوع اولویت هامه. راضی ام. مطمئنم راضی ام.
قبلا فکر میکردم جواب همه ی سوال ها پیش منه. فکر میکردم میدونم چه چیزی برای چه کسی بهتره. حالا نمیدونم. حالا فقط به نظرم میاد دایره ی اختیاراتم از قبل خیلی کمتر شده اما نسبت به چیزهایی حس اختیار دارم که واقعا تغییرشون در توانم هست. میدونم هنوز وقتی حواسم نیست شروع میکنم برای آدمها تعیین تکلیف کردن. میدونم هنوز اون بخش «من بهتر میدونم» وجودم به شدت فعاله. فقط حالا به گمونم بیشتر در کنترل دارمش. یا امیدوارم بیشتر در کنترلم باشه.
صاد برای سال نو برام آرزو کرده بود دوباره عاشقی کنم. وقتی که گفت فهمیدم که چه از اون اوج ها و فرودهای شیرین (واقعا شیرین؟ قطعا شدید) احساسی جدا افتادم. از اون حال جهانی رو در لبخند کسی یافتن و برای کسی مردن و موندن. این به نظرم همون صفحه ای از زندگیمه که کامل تغییر کرده. حالا هنوز فاصله دارم. راضی ترم اما. حداقل مدت هاست - واقعا مدت هاست - از استیصالی که دیگری میتونه ایجادش کنه، جوری جیغ نکشیدم که صدام خروسی بشه. خودمم دیگه هیجان انگیز نیستم. امیدوارم آرامشبخش شده باشم.
گمونم زمین بازی ام عوض شده. همین نوشتن از خودم رو سخت کرده. آقای سین اون روز صدام کرد که بیا و برای نوروز یه تبریک بگو و خندیدم که نه. که من کسی نیستم که بخوام چنین کاری کنم. بعدتر، تک به تک روزهایی که پیام های نوروزی آدمها رو گوش میدادم فکر کردم که چه کار خوبی کردم. همین که به جای اینکه شهوت دیده شدنم رو ارضا کنم (و این میل اصلا درونم کمتر نشده) کمی به خودم زمان بدم. زمان بدم که اون «کسی» معهود رو بسازم.
اگر بهمن نود و شش نبود هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمیدادم. میدونم. این زمین رو نمیشناسم اما خوبه که اینجام. خیلی خوبه.
No comments:
Post a Comment