توی خوابم بود. دم دمای صبح. گربه های توی حیاط بعد از سال تحویل شروع به دعوا کردند و نزدیک صبح هم، چیزی درخت توی حیاط رو جوری تکون داد که کوبیده شد به شیشه و با هراس پریدم از خواب. با هراس شکستن شیشه. با هراس فروآمدن آن همه خرده ریز تیز درون تنم. دیدم چاره ای نیست. با همان هراس خوابیدم و توی خوابم بود. دم دمای صبح.
توی همون خونه ی عجیب هزارتویی که قبل تر دیده بودم. اونجا ساکن بود و روی صندلی راننده که نشست، یک دستم مشغول تنش شد و دست دیگرم کنترل ماشین رو به دست گرفت. راندم تا خونه اش. تا اتاق خواب هابیتی عجیبش. بهش گفتم من هنوز تنم روزهای خونش رو تموم نکرده. رومیزیت رو بنداز روی تخت و پلاستیک رو پهن کردیم و بعد بیدار شدم.
توی خوابم بود. دم دمای صبح. عید با دلتنگی رسید. سال با دلتنگی نو شد. خورشید با دلتنگی طلوع کرد.
No comments:
Post a Comment