Friday, February 22, 2019
بچه ها که رفتند، سفر و مهاجرت بی برگشت بدترین تجربهای بود که در زندگیم گذرونده بودم. تلخ بود رفتنشون. خیلی تلخ. زورم به فاصله نرسید. یکیشون دور شد. یکیشون خیلی خیلی دور. بدترین تجربهی این روزها نه فقره نه ترس از جنگ. سایهی مرگ اونقدر پررنگ و قوی روی تک تک اتفاقات و آدمهای زندگیم افتاده که تمام ترسهای زندگیم رو به سایه برده. همینه شاید که این روزها کمتر از همیشه برای نگه داشتن آدمها تلاش میکنم. کمتر از همیشه زور میزنم توی زندگیها بمونم. هر آن ممکنه بمیریم. این ترس واقعیتر از تمام بازیهای انسانیه.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
.
«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»
-
نگاه میکنی و میبینی همه چیز رو پاک کردی. محو کردی. هیچ ردپایی نمونده. هیچ یادی هم. حالا چی اسماعیل؟
-
از این همه گریه کردن خسته ام.
-
کاش یک شیوهی درست تشکر یاد بگیرم. باید تشکر کنم و کلمات کافی نیستند.
No comments:
Post a Comment