هر کس به یه جور رفاقت عادت داره.
اون روز دوست دخترش اومد اینجا. قرار نبود خونه بمونم. یک عالمه کار داشتم و میدونستم تا لازم نباشه از این خواسته ها نداره. دخترک مهربونه. آرومه و بی سر و صدا و بی اندازه محجوب. برنامه ام رو کنسل کردم و گفتم بیاد حتما. قبل اومدنش سعی کردم کمی مهمون داری کنم و اطرافم رو مرتب کنم و خونه به هرج و مرج سابق نباشه. رسید دختر. چند ساعتی حرف زدیم و معاشرت کردیم و خوب بود تا خودش رسید. رفت که دستاش رو بشوره و به دختر گفتم الان میاد و میگه اینجا چقدر تمیزه. خبریه؟ دختر خندید. از در اومد تو و گفت اینجا چقدر تمیزه. خبریه؟ ریسه رفتم.
هر کس به یه جور رفاقت عادت داره.
صبح پیغام داد کتابا و نوشته ها و وسایلت رو جا گذاشتی. خندیدم که میام میگیرم. گفت الان دیگه نه. میخوام استراحت کنم. گفتم فردا. نشد بگم اون شبی که خونه اش خوابیدم چه آروم خوابم برد. من که این همه عاجزم از اینور و اونور رفتن. از خونه ی مردم خوابیدن. که خونه ی بابا تا صبح خوابم نمیبره و ملتهبم.
هر کس به یه جور رفاقت عادت داره.
من به حضور پسرک عادت کردم. به مهربونیش هر وقت نیازش دارم. به اخم همیشگیش. به بزرگ شدنش. به اعتمادش به من. توی قلبمه. میدونم چرند میگم که من ایران موندم چون هزار کار دارم و اینها. من اینجا هستم چون پسرک هست. و ازش دور نمیشم. تا وقتی که بتونم ازش دور نمیشم.
هر کس به یه جور رفاقت عادت داره. من به دوستانی عادت دارم که اسمشون اینه اما برای من اعضای خانواده اند.
No comments:
Post a Comment