Tuesday, February 19, 2019

روزگار سپری شده ی مردم سالخورده

چیزهای زیادی هست که میتونم دلتنگشون بشم. مثل صبح روزهای تعطیل که با هم بیدار میشدیم و برنامه ی صبحانه و نهار میریختیم. مثل قرارهای لذت بخش شاممون. وعده گاهمون بیشتر خونه بود. من از غذا پختن لذت میبردم براش. میدونستم چه غذاهایی رو دوست داره و میدونستم هر کدومش به چه خاطره ای وصلش میکنه. که چند ساله بوده و توی کدوم خیابون زندگی کرده. چیزهای زیادی هست که دلتنگشم. مثل وقت هایی که صدای موتور ماشینش رو تشخیص میدادم و می شمردم و به در میرسید و زنگ میزد. دلم برای همه ی این جزئیاتی که از دست دادیم تنگ شده. برای صدای زنگ. برای انتظار کشیدن خودم در چهارچوب. برای سرش که وقت سلام و وقت خداحافظی می چرخید و نگاهم می کرد و برای زنگ زدن های بی هواش که دعوتم میکرد به شب شهر یا جاده بریم. از اون همه اتفاق فقط یک المان ساده مونده که هنوز به دسته کلیدم متصله. دیروز داشتم برمیگشتم خونه و نگاهم بهش افتاد و بعد از مدت ها دیدمش و یادم افتاد چقدر دلتنگم.
دلتنگی که یک آدم رو هدف نگرفته. یاد آوری یک سبک زندگی که حالا گذشته شده و اونقدر من اون آدم سابق نیستم که فکر نمیکنم به این زودی ها تکرار شه. دلتنگ برای اشتیاقم برای ساختن. برای پختن. برای زن بودن در کنار تن همراهم. برای اونطور اعتماد کردن به آدم کنارم. دلتنگ برای خودم. خودم که اونقدر ناامید شده که حالا می ترسه یکبار دیگه تن به خطر بده. بچه ها اینبار با نگرانی میگفتن چه بلایی سرت اومده؟ گفتن تو جادوگرترینمون بودی. با هر چیزی کیمیاگری میکردی و چی شده قدرتت رو از دست دادی؟ دلتنگم برای اون آدمی که براش هر روز با هم بودن یک معجزه بود. 
داره نزدیک دو سال میشه حالا. اون «من» رو از دست دادم. اون همراهی شگفت انگیز رو. رخدادی که مربوط به دیگری نبود. کیفیتی که دو نفری ایجادش کرده بودیم. حالا این روزها یک دوست دارم. مهربانی میکنیم به جای عاشقی. رفاقت میکنیم به جای دلدادگی و من، اون جادوی شگفت انگیزی که داشتم رو از دست دادم. نمیتونم در چشمش زیبا باشم و بدتر اینکه نمیخوام هم. دیگه زیبا نیستم حتی. اون آدم یکتایی که میخوای بهترینش باشی رو گم کردم. معمولی شدم. رشته هام توی این دو سال با آدم ها محکمتر شده. بهتر به هم بسته شدیم و آدم های بهتری شدیم اما و آخ که امایی هست. 
حالا نزدیک دو ساله که جز به ندرت غذا نپختم. که چیزی نبافتم. دو ساله که تمام شمع های خونه رو دور ریختم. عطر جدید نخریدم. رویای جدید نساختم. حالا دو ساله که مایی در کار نیست. اون آدمی که بود از من دور شده. اون آدمی که بودم از من دور شده و حالا دلم نه برای شخص دیگری، که برای اون زن شکفته و امیدواری که بودم تنگ شده. دلم نه برای اون عشقی که دریافت میکردم که برای عادت به دوست داشته شدن تنگ شده.
حالا دو ساله که معمولا تنها هستم و خب، یاد گرفتم دردهای انسانی از اون چیزی که فکر میکردم مهیب تر و ماندگارترند.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»