به دخترهام گفتم اینکه بچه هام احتمالا هیچ وقت از بابا تصویر و خاطره ای به یاد نداشته باشن چقدر دیوانه کننده است برام. گفتم چقدر حالا برام آدمهایی که اسم پدر و مادرشون رو روی فرزندانشون میذارن قابل درکن. اون آرزوی عمیق نهان که اون انسان که این همه عزیز بوده امتداد داشته باشه. تموم نشه. یکبار دیگه با ما زندگی کنه. جمله ام به آخر نرسیده صدام شکست.
تصویری ازشون یادمه که چهارتایی - خودش، خواهر و دوتا سگها- شروع کرده بودند به دویدن. هر چهار نفر. اون موقع حسرت خورده بودم اون تفاوت سنی بیست و چند ساله بینشون منجر به چه خاطرات بکر و لذت بخش تری شده تا تفاوت سی و چند ساله ی ما. حالا اندوه جدیدی چمبرک زده و میانه ی گلوم مونده. پرداخت هزینه های سبک زندگی که انتخاب کردم شروع شده و دیگه میدونم هر چقدر هم موفق و خوشحال باشم این حفره ها توی زندگیم برای همیشه خالی میمونن.
دائم فکر کردم که از این بدتر نمیشه.
میشه اما. فقط کافیه خیلی مطمئن فکر کنی که از این بدتر نمیشه.
No comments:
Post a Comment