ساعت یک و چهل و هفت دقیقه ی نیمه شب بود که بلاخره حرف به تو رسید. خانه ی من بودیم. کاملا هوشیار. تازه چای نوشیده. آرام. که اسم تو آمد. خسته تر از آن بودم که نقش بازی کنم و خسته تر از آنکه پنهانت کنم و خسته تر از آنکه خودم را بی حس کنم و سراپا از حسادت داغ شدم: یک مرد چهل و چند ساله اسم تو را آورده بود و من به صداش که نامت را تلفظ کرده بود، به لب هاش که اسمت را ادا کرده بود و به جا گرفتن چند لحظه ات در فکرش حسودی کردم.
دومینیک ِ کتاب ِ سرچشمه، یک جا عاشق و تبدار به معشوقش می رسد که در شهر دیگری است. براش می گوید که در حال ازدواج کردن است ولی اگر حالا یا هر وقت صداش کند، بر می گردد. آن ِ معشوق می شود. می ماند. همیشه می ماند. دومینیک می گوید که چطور به هر پنجره، به هر سنگفرش و به هر پرنده ی شهر حسود است که هر روز معشوقش را می بیند. معشوقی که باید - دومینیک می خواهد - فقط برای او باشد. فقط برای او. بعد، مرد راهی اش می کند. میگوید برو. که هنوز وقتش نیست.
آمدن ِ اسم تو در فضایی که منم گاهی ناگزیر است. حضور داری. آنقدر که فقط با صدا شدن، آن بودن بدون تصویرت شکل می گیرد. دومینیک اما، درون قلبم دوباره به سمت ایستگاه قطار می رود. که حرکت کنیم. که برویم. که هنوز وقتت نیست.
No comments:
Post a Comment