استارت که زد، گفت اما قرار نبود زندگی تو انقدر
تراژدی وار شه دختر. من هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری بشه. زل زدم توی چشمهام توی
آینه بغل ماشین و دیدم چطور خیس شدن و چطور تلاش کردم گریه نکنم و چطور اشکها رو
دوباره چشمها بلعیدند.
قبلش کنار آبمیوهفروشی – همونجا سر گیشا –
اجازه داده بود پیشونیم رو تکیه بدم به شونهاش. همونجا تمام قد ستون شده بود برای
تنم که میدید توان ایستادن نداره. قبلش دیده بودم چطور وقتی روی تخت دراز کشیدم و
قطره قطره سرُم توی تنم میره بلد نیست کلافگیش رو پنهان کنه. بلد نیست و وقتی پرستار
میگه رگهات شیشهای هستن و سریع پاره میشن و جون ندارن و سوزن رو توی دستم جلو
و عقب میبره، از درد کشیدنم بیقرار میشه. قبلش به دکتر با نهایت مهربونیش گفته
بود منهای گلودردش و بیمارش، روزگار هم بهش سخت گرفته و دکتر گفته بود فشارت چرا
این همه پایینه؟ خطرناکه اینطور که. قبلش گفته بود بهم بگو هر چی گفتی دروغ بوده.
بگو شوخی کردی. بگو واقعیت نداره. خندیده بودم. شوخی نبود. حتی نیمی از تمام
اتفاقات سال سخت هم نبود.
رسیده بودم سر وصال. مستاصل. شبیه آخرین دستاویز
زندگی بهش زنگ زده بودم و خودش رو رسانده بود. که بگم تیمارم کن رفیق. امروز اجازه
بده اعتماد کنم به کسی، به دیگری، به کسی خارج از پوست خودم که مواظبم باشد. خوب
نیستم. اون چیزی که قراره من رو بکشه از درون میاد به سلامتی. از این تپش های
ناگهانی. از این از نفس افتادن تن. از این منجمد شدن و سیاه شدن چشم ها. که هیولایی اینجاست. بیشتر از زور من. بیشتر از
توان من.
وقت رد شدن از خیابون، دستم رو
گرفت. دستش رو گرفتم و گذاشتم از خیابون ردم کنه. کنارم تمثال رفاقت خالص قدم زد
تا ماشین. شبیه تمام این نوزده سال دوست بودنمون. سوار شدیم که گفت اما قرار نبود
زندگی تو انقدر تراژدی وار شه دختر
من هم هیچوقت فکر نمیکردم علی. هیچ کدوممون
اون وقتهای یازده دوازده سالگی فکر نمی کردیم فقط خودمون وسط طوفان برای هم
بمونیم. خودمون. با یک عالمه تنهایی در زندگیهامون.
No comments:
Post a Comment