Thursday, March 1, 2018

از من چرا رنجیده ای؟

دستم رو از سر اتفاقات محالی که فکر می کنم باید بیفتند و برای رخ ندادنشون گوشت خودم رو به دندون میگیرم باید بردارم. سخته. رها کردن چیزی که توقعش و امیدش رو داری سخته. زیادی سخت. هنوز اون آدم سالم یا نسبتا سالمی که بودم از زیر زخم ها سر در نیاورده. هنوز اون امیدی که به حرکتم در می آورد زنده نشده. من موندم و یه یخ بندون و یه اجبار به ادامه. سعی برای ادامه. آخ که.
میگذره. شب هیچ وقت پایا نمونده. شاید همین فردا به صبح نرسه. امسال استخون هام آسیاب شد و تمام امیدی که به تمام شدن این پروسه داشتم توی ده روز اول اسفند از بین رفت. باز پودر شدن بیش از اینی در انتظارمه و باز نبرد سخت تری. نبرد روزمره و بی رحمانه ای. گریزی نیست. دونستن اینکه گریزی نیست داره حرکتم میده. و آخ که چقدر سخته.
خوابم نمی بره. از هول فردا خوابم نمی بره. از هراس هر صبح و هر شروع. کاری نمیشه کرد. چه بخوابم و چه نه، صبح پشت دره و فردا روز دیگریه. هر چند که روز سخت تری.
آخ. همین فقط. آخ.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»