میگذره. شب هیچ وقت پایا نمونده. شاید همین فردا به صبح نرسه. امسال استخون هام آسیاب شد و تمام امیدی که به تمام شدن این پروسه داشتم توی ده روز اول اسفند از بین رفت. باز پودر شدن بیش از اینی در انتظارمه و باز نبرد سخت تری. نبرد روزمره و بی رحمانه ای. گریزی نیست. دونستن اینکه گریزی نیست داره حرکتم میده. و آخ که چقدر سخته.
خوابم نمی بره. از هول فردا خوابم نمی بره. از هراس هر صبح و هر شروع. کاری نمیشه کرد. چه بخوابم و چه نه، صبح پشت دره و فردا روز دیگریه. هر چند که روز سخت تری.
آخ. همین فقط. آخ.
No comments:
Post a Comment