Sunday, March 18, 2018

معاهده ی نوشیدن چای *

دیروز رفته بودیم بلوار کشاورز. این بخش روز پیشنهاد من بود البته. جلوی دانشگاه پیاده شده بودیم. کتابفروشی ها را گشته بودیم و برای میم عیدی خریده بودیم. میم آدم مهم زندگیم شده. آنقدر مهم که سال هاست دختری - مگر به زور حاشیه ها - این اندازه مهم نبوده. هیچ وقت شاید دختری به تنهایی انقدر مهم نبوده اصلا و خب، میم برای من آدم شناخته شده در این فصل سرد نیست. سال هاست که می شناسمش و بله تازه دیدیم هم را ولی طوری جاگیر شده که به چشم من در تمام این بیش از دوازده سال در جزئیات زندگی هم حاضر بودیم.

از تو قرار بود بگویم. از میم گفتم.
دیروز رفته بودیم بلوار کشاورز. از کتابفروشی ها به میدان انقلاب رسیدیم و آنجا هوا بهتر از آنی بود که خداحافظی کنیم. گفتم بلوار؟ گفت بله بله جانمی به بلوار و همان کار همیشگی را کردیم: یک لیوان قهوه گرفتیم. قدم زدیم سمت بالا. رسیدیم به تقاطع کارگر. پشت چراغ ایستادیم و بلاخره خودمان را رساندیم به بلوار. حرف میزد. من سیر ِ بهشت می کردم.
من و میم هم شب اولی که با هم بیرون رفتیم - همین چهار ماه پیش - همین مسیر را برعکس رفتیم. از ولیعصر رفتیم به بلوار. از بلوار به بوعلی سینا و شانزده آذر و خیابان انقلاب. با تو هم داستان همین بود. میرفتیم بابی دونات پیراشکی می خریدیم و سر و صورتمان شکلاتی میشد و عکس می گرفتیم و زشت می شدیم و می خندیدیم. برای میم گفته بودم کوچه ی جلالیه عزیزترین معبر شهر برای من است. برای تو هم گفته بودم و دیروز هم تکرار کردم. تو عاشق خانه های قدیمی و حال آن بخش شهر بودی. میم توی چشم هاش وقتی مرکز شهر است ستاره های بیشتری می چرخد و دیروز هم دوتایی قربان صدقه ی ساختمان ها رفتیم. انگار همه از یک قبیله باشیم. همه از یک خانواده باشیم. همه بی اینکه نیازی به زیاده گویی باشد، با یک کلمه هم را بفهمیم.
سه چهار روز پیش هم باز مرور شدی. با یک دخترک سوئدی تقریبا هم سن خودم قرار بود تا مترو هم مسیر شوم. سر از تجریش و امامزاده صالح و موزه سینما در آوردیم. چشم هاش جزئیات را می بلعید. دو ساعت نگذشته، آنقدر راحت و بی خیال صحبت می کردیم که انگار اصول اخلاقی مشترک داریم. دعوتم کرد تا آنجا که حالا رفته ام، مهمانش شوم. روبروی هم نشستیم. آفتاب افتاد روی صورتش و شبیه آن کافه نشینی اسفند دو سال پیش شد که خانه هنرمندان بودیم. باد خنک می زد. تو لباس آبی پوشیده بودی. حرف می زدی و من محو تو بودم. آفتاب روی صورتت بود و سایه روی صورتت بود و من عکس گرفتم. تو خندیدی. حالا نیستی. عکس مانده. آفتاب مانده. سایه مانده. کافه مانده. پوف.
کم کم عصبانیتم از تو و کارهات ته کشیده. هر بار فکر کردم تو اگر بودی فلان کار را می کردیم، تنها انجامش دادم و دیدم بدون تو هم میشود هزار زندگی کرد. با تو هم میشد البته. حالا متاسفانه هیچ کاری نمانده که فکر کنم فقط مخصوص تو و حضور توست. حتی آدم هایی - کم، و با ارزش - سر و کله شان پیدا شده که رفیقند. زخم آن شبی که بعد از دو سال و هشت ماه و بیست و یک روز گفتم من حال پریدن دارم و گفتی باشد و خداحافظ و آنقدر ساده و به چشم من بی تفاوت گفتی که سقوط کردم هم، خونریز نیست. جوش خورده. دلم برات تنگ شده اما. که به گمانم این یکی هم در حال گذشتن است.
دیروز که بلوار کشاورز بودیم و من قربان هر شکوفه و هر جوانه می رفتم و سماء می کردم، دیدم یکبار دیگر پناه آورده ام به قبیله. تو یکی از آدم های قبیله بودی و حالا با رفتنت باز من سراغ آدم هایی از قبیله برگشته ام. پذیرفته اند من را. دوباره لازم نیست هر کلمه ام را توضیح دهم. هر چیزی را دوبار بگویم. دوباره نمادهایی هستند که برای همه مان یک مفهوم واحد دارند. دوباره پیشینه ی ده سال رفاقت ِ از دور کنار هم نگهمان می دارد. دوباره یک جفت کفش کنار کفشت فرسوده می شود. فقط به پاس همان دوستی و امنیت. و من غریبگی نمی کنم و آخ نمیدانی چقدر امسال غریبانه گذشت.
دلم برای آن چشم های درخشان اسفند دو سال قبل تنگ شده. حتی با اینکه مطمئنم این منم که آن رخت ِ درخشان را در خاطره هام به تو پوشاندم. من آن بار زیادی را روی شانه هات گذاشتم. دلم تنگ مانده اما. حالا آدم هایی هستند از همان جنس تو و با همان کیفیت و حتی مرغوبتر، که برای هم ابی، هایده، نامجو و شجریان بفرستیم، عکس بگیریم و کلمه بحث کنیم. تو نیستی و جای خالی رفاقتت دیگر نیست. اما دلم گاهی هنوز برای ویژگی های انسانی مخصوص خودت تنگ می شود. شکل ذوق کردنت. خندیدنت یا چیزهایی که به هیجانت می آورد و شبیه گنجشک یک هفته ی تمام با ذوق حرف می زدی.
نوشتم که یکبار دیگر خداحافظی کنم با تو؟ نه. به گمانم. نوشتم که بگویم آن پررنگی نفسگیری که جان جهانم بودی در حال کمرنگ شدن است. من در میانه ی در ایستاده ام. نه شبیه همیشه که می رسیدی و سرت را بالا می گرفتی و من از بالای پله ها می خندیدم . من در میانه ی در ایستاده ام به بدرقه ولی حالا تو حتی شبیه آدمی در دوردست نیستی. شبحی هستی که کم به کم محوتر می شود. جهانم جانش را دارد پس می گیرد. از همین گلدان ها. از همین برگ های سبز و حال خوب آفتاب و خانه ی نو.
به گمانم اما، نوشتم که یکبار دیگر بابت تمام آن روزهای خوب ازت تشکر کنم. همین است. بابت تمام لحظات خوبمان، تمام سرزمین هایی که با من هم قدم شدی و بابت تمام دنیای درون و جانی که با هم آشنا کردیم ممنونم. امسال را با هم شروع کردیم، فقط همین و زود پاره شدیم. طوری که نمیشود اینها را به خودت گفت. اینکه بابت آن سال هایی که با هم گذراندیم و ماه هایی که با هم به اتمام رساندیم ازت ممنونم. ممنونم رفیقِ جانم.
متشکرم عزیز دل ِ پیش از این ِ من.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»