Tuesday, March 6, 2018

هجده ساله میشوم دوباره. شبیه بار اولی که دیدمت. همان هراس قدیمی از اینکه نکند کاری کنم که به دلت نچسبد، همان تلاش مذبوحانه ام برای اینکه بخندانمت، همان سکوت لعنتی که چیزی به بیان نیاورم که نپسندی. لال می شوم. می نویسم اما. برات می نویسم و جواب میدهی و مهربانی. همیشه مهربانی. من آتش میگیرم این سمت. زنگ می زنم به میم. فریاد می زنم. همان وسط خیابان که هستم. فریاد می زنم که من دوستش دارم. هنوز دوستش دارم. واقعیت همین است. مابقی، چرند. یکسره.
....
میم خوشبین نیست. نه به او که به هر آنکس که تجربه ها را زندگی می کند که خوراکشان کند و تقدیم خدای کلمه کند. حرف زدنش که تمام میشود، منم که سکوت می کنم. می شناسمش. آنقدر خواسته امش، آنقدر تمام این سال ها براش نفس کشیده ام و هواش برام معبد مقدس بوده که حالا من هم، همینم: تجربه می کنم تا بنویسم. وگرنه، از جهانم سقوط می کنم.
...
براش نوشتم دلتنگتم. بار چهار و پنج بود. وقت نمیشد. من هنوز روی خط پافشاری بودم اما. نیاز داشتم به او. به جانش و به اندامش.  شبیه نوشیدن آب از چشمه. گفت بیا پس. منتظرم. نرفتم. پر زدم.
...
سر مرد غر زدم که تند تر برو. خندید که پرواز کنم؟ گفتم دیر شده. دوستم امشب مسافر است. میرود. یک ساعت دیگر اگر نرسم، برای همیشه میرود. نمیبینمش. می رود. خندید که می رسی. نترس. انگشت هام را جمع کردم. کف دستم. مشت کردم. گره زدم. گفتم کمی تندتر. لطفا.
...
به انگشت هام نگاه کردم که می لرزیدند. سر جای خودشان آرام نداشتند و می لرزیدند. یک کلمه بیشتر نمیشد براش بنویسم. یاری نمی کردند. زنگ زدم که دیر میرسم. خندید که میدانم و توئی. سر فرصت بیا. آرام گرفتم.
...
نفس نفس زدن هایمان که از شدت افتاد، گفت بگذار سمت چپت بخوابم من. جمع شد و نرم شد و سرش را گذاشت روی شانه ی چپم. لب هام را چسباندم به پیشانی اش به بوسه. مزه هاش - آخ از مژه هاش - خوردند به گونه ام و چشم هاش - ای وای من از چشم هاش - یواش بسته شدند. زمزمه کردم براش که بلاخره تو فرشته ی شانه ی راستی یا چپ؟ خندید و سال نو شد.
 ...
حواس تنم حساس شده بودند. حس می کردم. بعد از یکسال ِ تمام زمستان، پوستم زنده شده بود. نسیم حاصل از نفس کشیدن هایش خنکم می کرد. گوشتم گرم میشد از تنش. به موسیقی صداش گوش می کردم و توی گوش هام آهنگ می پیچید. آهنگ دور. استشمامش می کردم و آنقدر این همه حس کردن برام زیاد بود که سرگیجه داشتم. خوابم نمی برد. از حال می رفتم. هوشیار می شدم. تنش هنوز خواب بود. دوباره از حال می رفتم.
...
بو کشیدم. آغوشش پناهم می دهد و بوی تنش بی قرارم می کند و من تاب می خورم. بین خواستنش  و تا به ابد همانطور ماندن و از شدت مهرش در جا، جان دادن و مردن. بوییدمش. عمیق. که تو عطر زدی؟ گفت نه. حس نمی کنم و گفتم چه خوب.
...
برای خودم بود. شمیم تنش برای خودم بود و من حتی راضی نبودم  این حال را با هیچ کس تقسیم کنم. حتی با خودش.
...
خم و پیچ تن ها شبیه گره خوردن شده بود. نمیشد تکان بخوری. دلت نمی آمد. خوابش، آرمیدن ِ آرامش آنقدر به جانم می چسبید که حاضر بودم خشک شوم و بلندتر از این نفس حتی نکشم. به ریتم نفس هاش جانم گره خورد و حواسم جمع دست هایمان شد: دست چپش، گره خورده بین انگشتان دست راستم مانده بود. انگار لبه ی پرتگاه باشیم و بترسیم سقوط کنیم و چنگ بزنیم. به همدیگر چنگ بزنیم. این همه تشنه ی همین انگشت ها بودم و حالا عمیق خوابیده بود و شب بلند بود و اقبالم بلند بود.
...
پلک هاش، شبیه پروانه های بی تاب که شد و چترشان به گونه هام خورد، فهمیدم که بیدار شده. که به زودی باز به دنیای واقعیت و فاصله برمیگردیم. به منطقه ی لعنتی رفاقت محض.  ته صدام التماس پر شد که پنج دقیقه ی دیگر بمانیم؟ گفت که حتما و بمانیم. دوباره خزید توی تخت و ماند
....
مال من است. همینقدر شی واره. یا می پذیریم که بعید است یا شبیه تمام این روزهای از شهریور هشتاد و چند تا به حال که در طلبش هستم، می جنگیم. با خود، با جهان، با تقدیر.
...
 شایستی که در آغوش بکشمت. تو که سرنوشت منی و می پذیرمت. حتی اگر سر تعظیم فرود نیاورم. عناد بورزم. سرکشی کنم.
...
یک صحبت نیمه کاره بینمان مانده. زنگ زدم که بیا صحبت کنیم. گفت کِی؟ زمانمان همین چند روز دیگر است. قبل از اینکه سال به تاریخ جهانی نو شود. صدات کنم و نگاهت کنم و بگویم که میخواهمت هنوز. می مانی؟ اینبار می مانی؟
...
بوسیدمش. مثل همیشه کم. مثل همیشه ناقص. و تشنه تر شدم. عطش باز هم مثل همیشه ی این همه سال پر از سنگینی حضورش و کم داشتنش به دیوانگی ام رساند.
...
دوستت دارم. می دانی. دوستت می دارم و میدانی که نمی توانم هنوز نگاهت کنم و بگویم. این باشد راز بین من و کلمه ها. دوستت دارم عزیز دل. دوستت دارم.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»