دیروز که بابا اومده بود پیش من که صحبت کنیم،
از همون اول حرف زدنش دیدم که دست هاش قرار ندارن. انشگت هاش دارن می لرزن. خسته
بود. به شدت آشفته بود و غذای من آماده نشده بود که حداقل به زور قند آرومش کنم.
مکالمه مون که تموم شد گفت آروم شدم. نه یک بار. تا شب که خداحافظی کردیم و باز
برگشتم به خونه چند بار گفت که آروم شدم. اون لرزش دستاش و خستگی صداش کم شد. خیلی
کم.
تقریبا سی و دو سال پیش، آقاجون فوت کردن. بابا
تقریبا هم سن امروز من بوده و پدرش هم سن امروز بابا. اون روزهای پدر هیچ شباهت
دیگه ای به من ِ امروز نداشته: یک دخترک پنج ساله و یک پسر چهل روزه داشته. پسر
بزرگ خانواده ای بوده که چندان خلوت نبوده و از اون موقع تا حالا، بدون گله کردن
بار ما رو با خودش حمل کرده و بهمون دلگرمی داده. بهش حق میدم که این همه خسته
باشه و هیچ وقت این ناتوانی خودم رو در ساده تر کردن زندگیش به خودم نخواهم بخشید.
افراد خانواده در این سی سال بیش از دوبرابر شدن و فقط سه نفر دیگه از بینمون رفتن
و ساکن بهشت زهرا شدن. هرچند امسال عید اونقدر فامیل لاغری شدیم که عید دیدنی خاصی
نخواهیم داشت: ما معمولا نمیمیریم. مهاجرت
می کنیم.
من نیمی از زندگیم رو مشغول حسادت به آدم هایی
بودم که مادرشون عزیزترین فرد زندگیشونه و نصف دیگه رو مشغول فخر فروختن بودم به
خاطر بابا. امسال، فقط یک آرزو دارم. یک آرزوی بزرگ. که آدم هام تا آخر سال نود و
هفت زنده بمونن. توی این سی سال عمه ها و عموها و همسرانشون سنشون زیاد شده.
اونقدر که من گاهی می ترسم از زنگ تلفن. بهتره بگم من همیشه می ترسم از زنگ تلفن.
سال بهتری از سالی که گذشت خواهیم داشت. فقط امیدوارم آدم هام – آدم هاتون – سلامت
بمونن. یا در بدترین حالت، در صلح با شما خداحافظی کنن.
No comments:
Post a Comment