دلم براش تنگ شده. دلم براش تنگ میشه. داره از جهانم کم به کم محو میکنه خودش رو. نقل دعوا کردن نیست. نقل دلخوری هم به گمونم نیست. فقط داره از جهانم میره. انقدر کمرنگ میشه که داستانم بدون اون ادامه داره. انقدر نیستم که گاهی شک میکنم توی زندگیش گاهی مکث میکنه که بگه جای فلانی اینجا خالیه؟ داریم محو میشیم. بدون دعوا. تقریبا بدون دلخوری. من دارم راه خودم رو میرم. اون در راه خودش پیش میره. و همدیگه رو صدا نمیکنیم.
انگار دوباره نوزده ساله ام. انگار دوباره باید نظاره کنم که چطور جهان کار و درس و زندگی روزمره، از من مهم تر میشه. چطور اولویت من سقوط میکنه. کم میشه. دوباره باید سرم رو به چیزی گرم کنم که ندیده شدنم، نشنیده شدنم به قدر نیازم من رو به درد نندازه. حالا احساس میکنم محو شدم. که صدام شنیده نمیشه. که خودم دیده نمیشم. حالا بیشتر از همیشه نیاز دارم حرف بزنیم. نیاز دارم لمس کنیم. نیاز دارم کنار هم باشیم بدون اینکه چیزی و کسی و اتفاقی حواس یک نفرمون رو به خودش مشغول کنه. نمیشه اما. میترسم و گمونم سرم اومده که در جدول اهمیت سر خوردم و پایین اومدم. احساس سرما، احساس خستگی و بی حوصلگی، احساس جا موندن و هزار حس بد دیگه توی دلم هستن. بتوی دلم باقی موندن. بدنم هم حتی دیگه باهام همراهی نمیکنه. حس غربت به تن هم رسیده. انگار تازه یک هفته است آشنا شدیم. نمیدونم اصلا کاری میشه کرد؟
به جز پذیرش؟
امشب کنار صندلیم یک گلدون حسن یوسف تنها بود. برگ هاش خسته بودن. به طرز واضحی نصف شاخه ها خالی شده بودند و مابقی برگ ها، معلوم بود دلشون به موندن بند نیست. از اون گلدون هایی که میدونی چند هفته دیگه بیشتر دوام نمیارن و بعد چوب خشکیده میشن. به صاحب کافه گفتم بذار من این رو ببرم و با حال خوب، به وقتش برگردونم. گفت ببر. انگار حسن یوسف من بودم که از سرما، از عدم رطوبت کافی و از بی توجهی در شرف خشک شدنه. حالا روی میز گل هاست. دلم میخواد حالا که بلد نیستم بیش از این از خودم نگهداری کنم، این بچه رو از این زمستون سالم بگذرونم.
داره از دستم میره علی. داره از دستم میره. دیالوگ لعنتی کنعان روزی صد بار توی گوشم تکرار میشه.
No comments:
Post a Comment