Wednesday, January 29, 2020

یاس و یاس هر دو یکجور نوشته میشوند: یکی بوی خوب دارد و دیگری درد زیاد

درد به مغز استخوانم رسیده. حسابی. بدجور. زیاد گریه میکنم. با هر خبری. با هر کتابی. هر داستانی غمگین ترین شیوه ی توصیف شده. هر شعری پر از غم. هر اتفاقی، سنگین. آدمها قبل تر از ما چطور زندگی میکردند؟ آن وقت ها که جهان نامردتر بود؟ مهربانی کمتر بود و بیشتر خون میریختند، که دائم جنگ بود و سوختن شهر و سوزاندن تن؟ من حالا اینجا درد به مغز استخوانم رسیده. بدجور. حسابی.
دیروز یکی نوشته بود همسر شهید کشوری در گذشته. یک ویدئوی کوتاه هم بود از صحبت زن و شوهر بعد از شانزده سال اسارت. وقتی بلاخره مرد قرار شده بود به خانه برگردد. دو طرف حرفی برای گفتن نداشتند به جز همان کلمات ساده ی همیشگی. خوبی؟ نه گریه نمیکنم. دیدی گذشت؟ علی کجاست؟ دیدی گذشت؟ بعد زن مچاله شده کنار تلفن، اشک ریزان چیزی شبیه این گفته بود که اما خیلی سخت بود. خیلی سخت. من تمام مدت پخش شدن فیلم این سمت گریه کرده بودم. وقت نوشتن این کلمات هم. بدجور. 
زندگیم چیزهای قشنگ زیبایی دارد. شب که کف خانه دراز میکشم بیش از همه دلم می لرزد از زیبایی خانه ام. شبیه احوال درونی دلم شده. یک دفعه انگار هر چیزی در خانه سر جای خود قرار گرفته. حالا آرزوی ته دلم این شده که مدتی همه چیز این درون سر جای خودش بماند. مدتی صدایی از کسی در نیاید. مدتی کسی نرود. کسی نیاید. چیزی تغییر نکند. این همه مرگ دیدن، این همه درد کشیدن، فقط من را به اینجا رسانده که همه چیز را حفظ کن.
چند شب پیش دلم خواست عکس یکی از پروفایل ها را عوض کنم. جای عکس بیست و دو سالگی، دنبال چیز دیگری گشتم و انقدر این چند سال عکس نگرفته ام و در سکوت و بی آینه و عکس گذرانده ام که گذرم رسید به خاطرات سه سال پیش. همه ی خاطرات، کلمات و عکس ها آنجا بودند. دست نخورده. منجمد. یادم افتاد یک تابلوی گل شقایق داشتیم. گل ها را خودمان چیده بودیم. من قاب کرده بودم. یادم افتاد برای تولدم آینه خریده بود. یادم افتاد به ماگ ماهی ام که تازه ترک خورده. ترسیدم. از خودم ترسیدم که چطور همه چیز را از زندگیم جمع کردم انگار هیچ وقت رخ نداده. که چه دلم خواسته بوده به جای درمان زخم ها چشم هام را ببندم. شاید همین بوده که اینطور بی نفس شده ام. شاید همان اشک ها این سالها ذخیره شده اند و حالا در حال خوردن تنم هستند.
درد به مغز استخوان رسیده. نقشه ی فلسطین دیشب به گریه ام انداخت. درد اینکه کسانی هستند که از تو قوی ترند و وجود تو را، بودن تو را، انسان بودگی تو را به صرف قدرتشان به رسمیت نمیشناسند. که به سادگی تمامت میکنند. به پایانت می رسانند. درد آدم های اطرافم. درد مردمی که به سادگی مشغول مردن هستند. درد. درد. درد.  درد خودم که چطور چیزی از تن از دست داده ام. چیزی از من تمام شده.
آرشیو یکی از دوستی هام چند روز پیش پرید. فکر کردم که چه عجیب، من پیش هر کدام از دوست هام یک چهره دارم. سین چهره ی امن من را میبیند، میم چهره ی مهربانم را. این یکی تصویر امیدوارم بود. حالا وسط این همه درد، یک عالمه از امید وسط دلم هم رفته. جهان پیش میرود. من سعی میکنم حرکت کنم و از شدت اشک ها، زمین اطرافم باتلاقی شده. 
صبحم را با یکی از کتاب های دوست داشتنیم شروع کردم. خواندم و تمام که شد، از هق هق گریه امان برام نمانده بود. بار قبلی مجذوب نوشتار کتاب شده بودم. مجذوب داستان کتاب. اینبار اما، غم عمیق و سنگین درون دلم رخنه کرده و هر مرگی در هر داستانی تکه تکه ام میکند.
آخ.
بگذارید وطن وطن بماند. تا قبل از این دی ماه، همیشه فکر میکردم رفتن یک گزینه باشد. اینبار اما خاورمیانه وسط جانم رفته. اینبار فهمیده ام هیچ رفتنی در کار نیست. هیچ رفتنی. هیچ.  من به این اندوه دوخته شده ام.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»