به چشم ِ من ِ آن سالهای دانشگاه، پسر انسان جذابی بود. از آن جذابیت های خالص داشت که وقتی از یک سمت دانشگاه می دوید سمت دیگر، کله های بسیاری همگامش میچرخید که گام هاش را بشمرد. بداند کجا می رود. یا به حرکت هوا روی موهای همیشه کوتاهش نگاه کند. آدم خوبی هم بود. یکی از خوش برخورد ترین و مهربان ترین های دانشگاه که میشد رویش حساب کرد. ته لهجه ی مختصر بانمکی داشت. چشم های درشت گاوی. لبخند پررنگ. علاوه بر تمام اینها، به طرز غبطه برانگیزی باهوش بود. گمانم نه فقط در ورودی ما که در کل دانشگاه این هوشش محرز و مشخص بود. در کنار همه ی اینها، پروردگار ساختن روابط در دانشگاه بود. همه جا دیده میشد. همه دوستش داشتند. ورودش به همه جا محترم و مبارک بود. اولین باری که دیدمش، دانشکده کنار سایت بود. با چند تا از دوستاش ایستاده بود و از طبقه ی اول پایین را نگاه میکردند. یادم نیست ترم یک بودیم یا سال سوم. جایی بین هجده سالگی تا ابتدای بیست سالگی. بچه ها صدام کردند که فلانی، بیا و با دوستمان اگر آشنا نیستی آشنا شو. سلام کردیم و عجیب انسان جذابی بود.
تا مدت ها تمام آشنایی ما همینقدر بود. دو یا سه سال همدیگر را میدیدیم. لبخند و سلام و کمی احوال پرسی و رد میشدیم. بعد کم کم دوست شدیم. برخلاف خودش که اسطوره ی معاشرت و روابط عمومی بود، مابقی افراد گروهشان همگی از نظر هوش مثل خودش اما در روابط اجتماعی برعکس بودند. سر به زیر و خجالتی. آن وقت ها در ابتدای آسیب پذیرترین سالهای زندگی ام بودم که از بخت خوشم، برج و باروهای دفاعیشان را زمین گذاشتند و من یکی از دوستانشان شدم. نه یکی از رفقا، نه یکی از نزدیک ها. ولی نه یکی از خیلی دورها. جایی مابین دوست و رفیق. باهوش بودن، توانایی صحبت بی وقفه از یک مسئله علمی و احاطه ی کامل روی آن و چیزهایی از این قبیل، همیشه مهم تر از قد و قامت و مخصوصا وضعیت مالی بوده. خوش سخنی بالاتر از خوشگلی قرار میگرفته و بچه ها، تماما واجد این شرایط بودند. دل - آب کن. دل خواه.
یادم هست لحظه های بسیار کمی مابینمان جرقه ای چیزی احساس میکردم. از همان جرقه جات بسیار ریز و پرنور که ضربدر شدت لیبیدو میشود و ابتدای جوانی، آدم را به خیال میبرد. مثلا روزی که احساس میکردم خوشگل تر شده ام و بی هوا دستش را وقت عکس گرفتن حلقه میکرد دور من و آخ که چقدر هنوز آن عکس را دوست دارم. وقتی میخواست چیزی از من بگیرد و دست هایمان در تماس طولانی میماند و دستش را نگه میداشت و من داغ میشدم و هر دو تا سعی میکردیم نفر اولی نباشیم که عقب میکشیم. هم خوانی نداشتیم. پسر خوبی بود. دوست خیلی خوبی هم. اما من بدجور در اعتماد به نفس سقوط کرده بودم. حملات اضطرابم شروع شده بود و تمام محیط مشترکمان برام دردآور بود و همان محیط، براش زیستگاه طبیعی محسوب میشد. در بیست و دو سه سالگی، هیچ وقت فکر نکردم در حال ارتباط برقرار کردنیم. همیشه به نظرم یک اتفاق لحظه ای بود. یک شیطنت مسرت بخش. همین.
روزهای آخری که ایران بود رفت و آمدهایمان کمی بیشتر شد. گاهی من سمتشان می رفتم. گاهی آنها اینجا می آمدند. روزهای اولی بود که به خانه ی بهار آمده بودم. خانه هنوز بسیار ابتدایی بود. خانه ی آنها هم. از لخت بودن و فقیر بودن و ابتدای زندگی بودنمان خجالتی نمیکشیدیم. طبیعی بود. دلیلی برای اینکه خودمان را چیز دیگری نشان بدهیم نداشتیم. همه چیز خیلی ساده بود. خیلی معمولی. در کنارش، من به حریم آنها احترام میگذاشتم. آنها به حریم من و جرقه ها، کم و کم هنوز می درخشیدند. آنقدر کم که نمیشد بهشان دل ببندی. آنقدر پرنور که نمیشد دست کم بگیری.
آدم ها آن سال ها در حال رفتن بودند. موج اصلی مهاجرت بچه ها بود و منتظر رفتن بود. اولینشان که رفت، براش مرغ پختم. یادم هست چقدر گوگل کردم که بدانم غذایی که نمیشود بچشم با چه چاشنی خوب میشود. با سالاد بهتر می شود یا با ماست. دوستهای عزیزم بودند. از آنها که میدانی پایشان به قرار نیست و همیشه میدانستیم او هم میرود. تعجبی هم نداشت. خلاف این اگر بود تعجب میکردیم.
روزشمار ایران بودنش که شروع شد، یادم نیست به چه بهانه ای، قرار شد تنها اینجا بیاید. دوتایی با هم بودیم. جرقه ها هنوز بودند و اینبار کس دیگری نگاهمان نمیکرد. نه من دست کشیدم نه او پا پس کشید. و بعد، قدرت جوانی. داغی. تن. لذت. رهایی.
نفسش به که به حالت اول برگشت، نخستین واکنشش، گریستن بود. گریه کرد که چرا. گریه کرد که من آرزوهای خودم را دارم و نمیخواهم ازشان دست بکشم. گریه کرد که دلم میخواهد درسم را بخوانم. گریه کرد و من گیج مانده بودم. ترسیده بودم. یادم که نیست اما گمانم من هم به گریه افتاده باشم. بعد جدا شدیم. خداحافظی کردیم. رفت.
آن چند روز و هفته ی کوتاهی که هنوز ایران بود، سعی کردم یکبار صحبت کنیم. پا پس کشید. سختش بود. بعد یکی دو باری در جمع همدیگر را دیدیم. تا شام خداحافظی اش. حتی از یکی از بچه ها کمک خواستم. در نهایت گفت رها کن. همه چیز در همین سکوت بماند بهتر است. ترتیب روزها یادم نیست اما رفتنش باید کمی کمتر از دو ماه بعد از گریستنش و گریختنش بوده باشد. رفت. تمام.
بی هیچ خبری.
یکی دو سال پیش، پیغام درخواست دوستی اش در اینستاگرام آمد. جواب دادم و پیغام دادم که چطوری. مختصر جواب داد که خوبم. جوری که در ِ مکالمه بسته بماند. پیام واضح بود. عقب بمان. توی عکس هاش مشخص بود یا دفاع دکتراش همان روزها بوده یا منتظر دفاع است. به دوست های یکشنبه گفتم فلانی یادتان است و حرفش؟ خندیدند که پس راست گفت.
راست گفت البته. خبر غیر مستقیمش را از دوستای مشترک ِ کمرنگ و پررنگ داشتم. مشغول درس بود. جاهای خوبی رسیده بود. در دانشگاهی که آرزویش همه مان را دیوانه میکرد درس خوانده بود. دوست پیدا کرده بود. جهان گشته بود و دکترا گرفته بود و بعد آمده بود که سلام. تمام ارتباط به همین مقدار کاهیده ماند. مجازی. گاهی، هر چند ماهی، دوتا کلیک روی عکس من یا عکس او. همین.
جمع هم ورودی های آن سال دانشگاه گمانم دوهزار نفری بودیم. هشتاد و چند نفر هم کلاسی. در پروازی که سقوط کرد، یکیمان نشسته بود. دختر قشنگی بود. قد بلند، خوش قلب، خوش رو، و به تمامی حیف. این دو روز و کمی ِ گذشته، یکبار دیگر دری به سمت آن سالهای دانشگاه برام باز شده. به آن آدمها. به آن ارتباطات. به آن همه حجب. حالا بعد از یک عمر کامل و یک دایره ی کامل زیستن به سبک امروزم، بیش از توقعم دلم برای آن زندگی و آن جور بودن تنگ شده. مطمئنم اگر همانطور میماندم احساس در قفس بودن میکردم. مطمئنم شهر بدجور مرا حبس میشد اما دلم برای ارزش هایی که پشت سر گذاشتم تنگ شده. نشده بود. هیچ وقت تنگ نشده بود.
دلم برای پسر تنگ شده. هنوز توی عکس هاش قیافه ی مردانه به خودش نگرفته و البته که کسانی که من به مردی قبولشان دارم، یک دهه ای از او بزرگترند. دلم برای دوستان مشترکمان تنگ شده. دلم برای تک تک آن جرقه زدن ها، دلم برای آن صبر بی انتها تنگ شده. دلم برای هزار چیز تنگ شده که انگار انتهای تمام این راه ها، خودی که ترک کرده ام نشسته.
میگفت مرگ آدم را رو در روی خودش قرار میدهد. انگار راست میگفت. برای بار اول، هوس کرده ام از آوارگی کوه و بیابان دست بردارم و به شهر برگردم.
No comments:
Post a Comment