گفت چیزی اما فرق می کنه انگار. اینکه کسی برای گرفتن کنارت باشه با وقتی کسی برای دادن همراهیت می کنه، فرق داره. توی صداش اونقدر آرامش داشت که من این سمت تر لبخند شدم. فکر کردم به تنها چیزی که برام باقی مونده: به آسودگی ِ بخشیدن. وقتی به خودت اجازه میدی گیرنده ی صرف نباشی و گاهی چیزکی به جهان یا به آدم ها ببخشی. شبیه چاهی که زایش می کنه. گاهی آب. گاهی توجه. گاهی خون. گاهی امان.
گفتم امسال عجیب سال سختی بود. گفت سخت بود. خیلی. گفتم انگار چشم سارومان یک سال و چند ماه روی تک تکمون زوم کرده بود و داشت نگاهمون می کرد. همینقدر زندگی جهنم شده بود. اون هم نگاه سارومان رو حس کرده بود. گفت آره. گفت اما امسال سال بهتریه. گفتم قطعا و لبخند زدم. گفت تو امسال قراره بنویسی. یخ کردم. گفتم که بله.
اون روز سخت، فکر کرده بودم که اگر قرار باشه مداوم دوستت داشته باشم و حضورت خورشید شش ماه ی اول قطب شمال جهانم بشه، شوق نوشتن از کجا بیارم؟ شوق کلمه یافتنم از کجا تغذیه شه؟ اون همه اشتیاق رو زندگی کردن، اصلا جایی برای تبدیل شدن به کلمه خواهد داشت؟ اگر بشه که من دیگه من نیستم. حالا اردیبهشت شده. نه توئی هستی. نه کلمه ای هست. و نه، خب، نه چیزهای ریز و مهم دیگه ای.
یک کیفیت غریب و لذت ساز از زندگیم کوچیده. شبیه همون حرف فروغ که نام آن پرنده ی از دل ها گریخته رو می گفت، ایمان از جانم پر زده. حالا روزها رد میشن. عبور می کنن و من حس نمی کنم. من هیچ چیز حس نمی کنم. نه تبدیل ساعت ها رو. نه لذت خوشی های دقیقه رو. از چی بنویسم؟ برای نوشتن خوراک لازمه و من برای بار اول در زندگیم نه مرثیه سرایی بلدم و نه عاشقانه نوشتن. نه باور اولی رو کردم و نه ساده دلی دومی رو همراهم دارم.
چیزی در درونم مونده. چیزی که تکون نمی خوره. چیزی که جمود پیدا کرده.
منجمد شدم. چاه یخ زده و من، اینبار زیر یخ موندم. با تمام چیزهایی که برای بیرون ریختن اینجاست: مهر، خون، امان.
امان از این بهار. امان.
No comments:
Post a Comment