دختر به شکل هیجان انگیزی شکل منه. از آدم های غریبه می ترسه. تنهایی رو دوست داره. همیشه کنج میخوابه و کنج زندگی می کنه و هیچ وقت ادای احساس کردن در نمیاره: واقعا می ترسه. واقعا لذت می بره و واقعا دلتنگ میشه. وقت هایی که کمتر از حد نیازش بهش رسیدگی می کنم، یک روز کاسه ی صبرش به لبه می رسه. بعد هر جا که میرم دنبالم میاد. هر کاری می کنم تعقیبم می کنه. هر اتفاقی بیفته صدام می کنه. حالت قهر کردن به خودش میگیره و بعد میاد و نزدیکم میشینه. خودش رو می چسبونه بهم. تازه خوابش می بره.
خونه ی قبلی، تا کنار بالش نمی اومد خوابش نمی برد. هر شب تا صبح کنارم رو تخت می خوابید. خیلی فرزند وار. صدای خرخر کردنش از هزار موسیقی آرام بخش تر بود و یه وقتایی که از دستم ناراحت بود، با همین غیبت شب هاش دلخوریش رو نشون میداد. این خونه هنوز تخت نخریدم. هنوز خودم سرگردانم و دخترکم هم سرگردان شده.
به جاش خواهر دوقلوش متخصص اداست. ادای ترسیدن رو در میاره. خودش رو لوس می کنه و به هزار بازی مجبورت می کنه دوستش داشته باشی و نازش کنی. یه وقت هایی در نقشش انقدر جدی فرو میره که وسطش یادش میره باید می ترسیده یا جیغ میزده و حواسش پرت میشه.
خود دخترکم اگر انسان بود هنرمند میشد. خواهرش چی؟ خب قطعا یک ستاره ی اینستاگرامی.
No comments:
Post a Comment