خواهری بهم یکی از اون ماموریت های دوست نداشتنی و ساده رو داده: اینکه برم خونه ی مادرشوهرش، دفترچه بیمه اش رو بگیرم. داره میاد ایران و میخواد دکتر بره. وظیفه دارم بعد از بیستم و قبل از سی ام ماه زنگ بزنم به خانم مادر شوهر خواهر. یک سلام و احوالپرسی احتمالا گرم کنم و بعد خودم رو برسونم بهشون و یک گپ معذب بزنم و دفترچه رو بگیرم و بیام.
دیشب سیاهی بالا اومده بود. دو سه شبه بدجور بلعیده شدم. کاری نمی تونم بکنم تا صبر کنم بلکه یکشنبه یا دوشنبه معجزه ای شه و بگذره. راهی برای ساده تر گذشتنش فعلا نیست و تعطیلی شنبه و بازار متزلزل دلار داره دیوانه ام می کنه. تقصیر خودم هم هست اینبار. باید بپذیرم از اون چیزی که از توانم تخمین میزنم، بیشتر گند زدم و خسته ترم. سیاهی روی گلوم بود. از اون جنس مرطوب کشدار که با خودت فکر می کنی یک دلیل بهم بده که زنده بمونم. یک دلیل که این قلمبه ی توی نای رو پایین ندم. تاریک بود. از همون جنسی که میدونم زورم بهش نمیرسه. نه با موسیقی شاد. نه با رقص. نه با معاشرت. تمام جمجمه ام هم پر از درد بود و شاگرد جان که رفت، همه ی چراغ ها رو خاموش کردم. چشم هام رو بستم و تسلیم سکوت شدم.
بعد اون سوال کوفتی اومد. که هنوز فکر میکنی ادامه دادن ارزش داره؟ نداشت. هیچ کدوم از جواب های قبلی دیگه معتبر نبود. نه عشق ریسمانم بود. نه دخترها. نه کارهام. هیچ کدوم. هیچ کدوم. فقط یک چیز مونده بود. دفترچه بیمه ی خواهرم. فقط دفترچه بیمه ی خواهرم مونده بود.
دیشب قبل خواب فقط یک کار نکرده داشتم.
هنوز «هزار باده ناخورده در رگ تاک است!»
ReplyDelete