Tuesday, April 24, 2018

خنیاگر

رفته بودیم کافه. دو سه چند هفته پیش. دور میز شلوغی نشسته بودیم و من غریبه بودم و فقط دو نفری رو میشناختم که دو طرفم نشسته بودند. وسط حرف زدن همه با همه، سرش رو آورد جلو. شروع کرد حرف زدن. تند و تند. شبیه کسی که می ترسه فرصت حرف زدن رو برای همیشه ازش بگیرن و دریغ کنن. گفت من آدم کلمه ام. آدم دوستت دارم رو با قشنگ ترین کلمه ها آراستن و تقدیم آدم روبروم کردن. دوستش دارم حالا. خیلی زیاد دوستش دارم اما آدم کلمه نیست. آدم فهمیدن چیزی که براش می نویسم. چیزی که میگم. گفت چیزی کمه. یک چیز بزرگ این میان خالی مونده. بعد مکث کرد. چند بار پلک زد و سرش رو برد عقب و چند لحظه بعد داشت با نفر کنار دستیش حرف میزد و بلند می خندید. انگار که بیخیال باشه. بیخیال نبود اما.
توی نوشته هام این روزها، دختر غمگینی هست که اونقدر رنجیده که لب ورچیده گوشه ای نشسته و حالا داره به جهان از فاصله نگاه می کنه. که دوست داشتن زنجیر نگهدار جهانش که نیست هیچ، ریسمان نازک پوسیده ای شده. دختر نمیتونه حرف بزنه. نمیتونه از دلش بگه. خودش و خونین بودنش مونده و همین. نمی تونه حرف بزنه.
سه شنبه ها، قبل تر ها، سال ها، روز مقدس هفته بود. روزی که خدایگان دست از کار می کشیدند و لذت حضور می بردند. حالا جلسات صحبت کردن هام با کوروش به سه شنبه افتاده. همان چند کلمه حرف زدن، همان چند دقیقه بیرون ِ پوست بودن، غنیمت شده.
همین.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»