Friday, December 6, 2019

از لا به لای بیم ها، ناامیدی ها و به آغوش کشیده شدن های واقعی و مجازی

یکبار (آنقدر قدیمی که یادم نیست چند سال پیش بود) خبری از زنی خواندم که از تمام اعضای داخلی بدنش عکس گرفته بود. تصویری از رحم، معده، قلب، ریه و تمام عروق و بخش های ممکن بدنش تهیه کرده بود و نمایشگاهی ترتیب داده بود که با وارد شدن به آن، زن را به تمامی میدیدی. آن طور که در واقع هست. وقت خواندن خبر، فکر کرده بودم که چقدر این حد عریانی میتواند شگفت انگیز باشد و تصور دست یافتن به این میزان ناپوشیدگی، برام تبدیل به یک جور هدف شد. نوشتن، تقریبا هر روز نوشتن و از هر دغدغه نوشتن، از جایی به بعد شبیه همین عکس گرفتن ها شد. برای من که از در برابر دوربین قرار گرفتن حظ چندانی نمی برم، عریانی ِ ناشی از کلمات  بزم بی کرانی بود. بزم بی کرانی هست.
اعتراف صادقانه ای به ناقص بودن، به ناکامل بودن، به عجز و زخم داشتن پشت نوشتن پنهان است. پشت هر روزه نوشتن. در دنیای تربیتی من (و گمانم در دنیای تربیتی تمام ما که در ایران این سال ها زندگی کرده ایم) هر چقدر بزرگتر و بی نقص تر باشی زیباتری. تو بدون درس خواندن کافی در سال های مدرسه برای امتحان ها آماده بودی (و سعی می کردی آن همه درسی که در ساعت خلوت خوانده بودی را انکار کنی)، برات نگرانی از بابت زشت بودن، چاق بودن و جوش زدن معنی نداشت. از کلاس های تقویتی کسی چیزی نمی گفت. از زمانی که برای دکترهای جور واجور میگذاشت هم همچنین. بعدتر هم، تراپی رفتن و از قرص شیمیایی کمک گرفتن شبیه یک جور واکنش تفرعن آمیز شد تا اعلام به جهان که: هی! ببینید من زخمی ام و لطفا کمی تیغ هایمان را غلاف کنیم. در این جهان تلاش برای عریان بودن، تلاش برای نشان دادن خود واقعی متهورانه بود. یا از دید من متهورانه بود. 
پرسید کابوس ها از کی شروع شدند؟ گفتم گمانم شروعشان از نه سال پیش بود. آن ابتدای خانه گرفتن. مستقل شدن. همان وقت آن خواب لعنتی نهنگ سیاه را دیدم که با دهان بزرگش دلفین و کشتی و مردهای چینی را بلعید. بعد از آن، کابوس ها جزئی ثابت از زمان بیدار نبودنم شده. بیدار شدن با صدای جیغ خودم، شروع روز با خستگی و احساس تلخی بی پایان تا ساعت های پایانی نور روز و نگرانی از فرا رسیدن شب. 
برگشته اند. کابوس ها. عکسی روی میزم دارم از آدمهای عزیز و مهم زندگی ام که الان همگی دچار طوفان شده اند. من دورتر نشسته ام اما ترکش ها جوری بی رحمانه هر روز و هر روز هدفم می گیرند که گاهی تا صبح صدای جیغ کشیدن یک نفرشان (یا رو ترش کردن و صورت از من برگرداندن) همراهی ام میکند. صبح خسته ام. می فهمم و میدانم چنین وقتی، چنین فاجعه ای با  خودش ناامنی به همراه می آورد. و من از چند جا آسیب پذیرترم: ریه، معده، مچ پای  چپ و دنیای خواب ها.
سرفه ها هم برگشته. برگشتنش، نه اثر آنفولانزای لعنتی و نه به خاطر آلودگی هواست. عصبی شدن، معده ام را تحریک میکند. اسید حرکت میکند و تا بالای مری می آید و از آنجا سر ریز میکند به نای و درون ریه. سرفه سرفه سرفه. ریه حساس تر میشود. حالا اینجاست که آلودگی هوا نه علت که مزید بر علت می شود. که بوسیدنش وقتی از بستر سرما خوردگی تازه برخواسته چند روزی سرفه ها را تشدید میکند. راه حل برای دردهای جسم خیلی هم دست نیافتنی نیست: قرص معده، عدم استفاده از حمل و نقل عمومی و تا حد ممکن پر کردن خانه با گلدان ها. اما گریز از کابوس ها؟
فاصله که میگیرم و نگاه میکنم، نقطه ای هست که جهانم شروع به پوسیدن کرد. وقتی به جای عریانی همیشگی، وقتی به جای رقصیدن میان کلمات، سعی کردم خودم را حفاظت کنم. شبیه حلزونی که سمت شاخک کوچکش انگشت ببری و خودش را جمع کند و درون صدفش برود. جمع شده ام. تو رفته ام. این ارائه ندادن چیزی از خود، این پوشاندن خودم نه با برگ و یا پارچه، که با استانداردهای مرسوم جامعه، به شدت آسیب پذیرم کرده. فکر میکنم قبل از هر چیز نیاز دارم از همه ی این تلاش برای کامل بودن، برای بی نقص نشان دادن خودم دست بردارم و نشان بدهم که چقدر، که چطور نقاط بسیار زیادی از زندگی هست که ناتوان می شوم. که دیوانگی میکنم. که نیازمند می شوم. آن زن توانا و جسوری که هر روزه چشم آدمها بهش دوخته می شود و گاهی حتی با حسرت و دهان باز نگاهش میکنند، بدترین نقابی بوده که می شده به چهره بزنم. پشت آن صورتک، بدجور عرق کرده، مایوس و زخمی مانده ام.
من می نوشتم که زخم هایم یادم باشد. میخواندم که حواسم باشد انسان ها چقدر می توانند اصیل و خواستنی باشند. شبکه های اجتماعی فعلی انگار تمام تلاششان را می کنند که نشانم بدهند همه کاملند و همین کاملی، آزارم می دهد. انسان به ناقص بودنش  قشنگ بود. انسان به ناکامل بودنش عاشق پذیر است. من اهل این زمین بازی نیستم. نیستم.
یادم بماند. من ِ حسود، من ِ پوست نازک، من ِ ناتوان، من ِ چاق شده، من ِ ناتوان و منی که هزار بار زمین می خورم و باز عبرت نمیگیرم، همگی تحت نام یکسانی که در شناسنامه ام درج شده در حال زندگی هستیم. قرار نبوده کم نیاورم. قرار نبوده زمین نخورم. قدرت من همیشه در ادامه دادن نهفته بوده نه شکست نخوردن. 
یادم بماند. ادامه دادن.
بسم الله.

No comments:

Post a Comment

.

«مگر چقدر احتمال دارد اوضاع از این بدتر شود؟»