*
خودم رو که رها کردم، بغضم که ترکید، گفت بیا بغلم. سفت بغلم کرد و من رو چسبوند به سینه اش. گفت سرت رو بذار. گذاشت خیسش کنم با اشک هام. گفت یادت باشه، هر چیزی که بشه، هر اتفاقی که بیفته یک چیز توی زندگیت خواهد بود که همیشه استواره. همیشه میتونی روش حساب کنی. من دوستت دارم. هر اتفاقی بیفته مطمئن باش از این.
*
ایزدبانو عشق و مرگ در حال رقصیدن، از روی شیوای در حال خواب رد شد. پاش به شیوا گرفت. چهار دست داشت پر از نمادهای نیستی و بودن. بعد از لگد کردن شیوا، زبانش رو بیرون آورد و همانطور ماند. هنوز مانده.
*
ایزدبانو عشق و مرگ اینجا در حال رقصیدن است. من ذره ذره در حال مردنم. هر روز بیشتر از روز قبل جانم کاسته می شود. فکر میکنم تمام قرار هم همین بود.
*
راضی ام. سیزده روز به پایان دهه ی میلادی مانده. از زیستن، تا به همین جا و با همه ی اتفاقاتش راضی ام. از معجزه ی آشنایی با این شگفت انگیزترین مرد جهان هم.
No comments:
Post a Comment