قبل تر - خوشبخت تر که بودم - یک صدای همیشگی همراهم بود. ابتدای وبلاگ نویسی که بودم، همان یکی دو سال اول، برای رسیدن به خانه چند راه داشتم که محبوب ترینش، مسیری بود که سر خیابان پیاده میشدم و تا خانه چند دقیقه ای راه داشتم. معمولا تمام راه صدای توی سرم برام با همان لحن نوشته هام صحبت میکرد. میگفت چی، کِی و چطور بنویسم. برای نوشتن تنها کاری که لازم بود همین بود: نشستن پشت کامپیوتر. قرار دادن انگشت هام روی کیبورد و تایپ کردن. دبیرستانی بودم.
این روزهام همین خوشبختی همیشگی مختل شده. صدای درون سرم ساکت شده. تمام روز در حال سر و کله زدن با اعدادم. در کار، در درس، در حساب و کتاب روی کاغذ برای آن آرزوی بلندی که تا آخر سال دارم، برای مهاجرت احتمالی، برای فرزندان احتمالی، برای جنگیدن با این باتلاق غریب اطرافم. اعداد، نمودارها، فرمول ها. صدا نیست.
از صدا خبری نیست.
حال شهر خوب نیست. وسط همه ی اتفاقات ریز و درشت و بالا و پایین های زندگی، صدای عجیب همیشگی توی سرم ترکم کرده. انگار دوست قدیمی ام رفته باشد. انگار تنها دلیل دل به دیوانگی زدنم ترکم کرده باشد. حال کشور خوب نیست. حال مردم خوب نیست و این میانه، صدای توی سرم رفته. قهر کرده؟ مهاجرت کرده؟
آن قدیم تر ها که بود، صدای توی سرم بلد بود در سکوت عاشق شود. بعد انگشتانم را قرض میگرفت و سکوتش را ثبت میکرد. بلد بود در سکوت دل ببازد. که روی لبه ی جهان راه برود و جیغ زدن هایش را بنویسد. نیست حالا. رفته.
هیچ وقت به قدر این روزها نوشته هام خاک گرفته نبودند. دلم براش تنگ شده. برای آن خود ِ دیگرم.
No comments:
Post a Comment